9/فروردین/91
از دست گریه های دیشب، تا حالا که ساعت 10صبحه خوابیدی.. روزهای آخر تعطیلیه و برنامه ها گره خورده. بابایی هم واسه گریه هات دیشب نخوابید. بیدار یشه تا ببینیم برنامه چیه. از تهران قراره همکارای بابا(محمدحسین اینا) بیان. دیروز که یه سری دیگه اومدن و زود رفتن. فردا هم باید عروسی بریم..
بعد بیدارشدن شما و بابایی دوباره رفتیم چوبست خونه عمه باباعلی. واای چه جماعتی و چقدر بچه اونجا بوذ. هوا هم بارونی بود و شما هم هی میرفتی بیرون. پارک دیشب هم که مزید علت شد و برگشتنی هی سرفه میکردی. بابایی همونجا موندو ما و عمه سمیه اومدیم. تا شب هم دیگه سرماخوردگیت کامل شد.
تو راه دم بازار روز نگه داشتم و کلی سبزی خریدم. عمه اینا رو رسوندم خونشون و اومدیم خونه مادرجون که مهمون داشتن.
امروز روز پرستار بود. تو راه یه سری به خاله جون زهره زدیم و تداعی روز پرستار سه سال پیش بدنمو میلرزوند. شما هم تو ماشین خواب بودی.
بعد رفتن مهمون، افتادیم به جون سبزیها. واای تمومی نداشت. خستمون کرد. تا 9 شب پاک کردنش طول کشید و زحمت شستنش هم طبق معمول افتاد گردن مادرجون وما هم با اصرار کیمیااینا، شام رفتیم خونشون. کلی هم اونجا بهت خوش گذشت.
پسرخاله محمد هم کلی باهات بازی و سرگرمت کرد..