11/ فروردین/91
دیگه تعطیلات داره تمومم میشه و ماغصمون شده.. حس رفتن به بازارو ندارم. شما هم بخاطر سرفیدن و نخوابیدن دیشبت تا الان بیدار نشدی. بخاطر مهمونیها کمی زمان داروهات جابجا میشه. اما امیدوارم زود خوب بشی..
کمی به کارامون رسیدم و خاله جون اومد دنبالمون و رفتیم جمعه بازار. برای رفتن کمی میوه تازه و .. خریدم. و دیگه رفتن باورم شد. بعد نهارعمو رضا با ماشین بابایی اومد دنبالمون و رفتیم چوبست. تو راه هم بهت نهار دادم خوردی. این روزها اصلا غذا نمیحوری و کلی لاغر شدی.
از اونجا هم رفتیم خونه داییهای بابا عیددیدنی. تا رسیدیم خبر دادن پارسا تصادف کرد و بابایی با عجله رفت. ما هم یه چند جایی رفتیم و با آژانس برگشتیم خونه مامان بزرگ. ازونور هم امین با اون داستانش هممونو نگران کرد. خدارو شکر بعد چند ساعت مشکلات حل شد. من هم بعد شام با بابای امیرحسین ( شوهر عمه ات ) برگشتیم خونه مادرجون.
شب هم همه اومدند و برای خاله جون سمانه تولد گرفتیم و کلی بهت خوش گذشت.
این خانم جیگر منه:
اینجا هم داری کیکه رو خودت میبری: