28 اسفند90
صبح 6:30 بیدار شدیم. هنوز عادت نکردیم تا دیر وقت بخوابیم. از سرما تو خونه ایم و منتظریم مهرناز اینا بیان..
سر ظهر قشنگ برف بارید.. کمی بعدش خوابیدیم و خاله جون سمانه که تا روز آخر سرکار بود اومد و با هم رفتیم خرید عید و تا شب بودیم و از شلوغی نمیشد برگردیم.
زنگ زدیم به امین جون و نیمساعت تو سرما ایستادیم تا آقا بیاد و بساط موندن خونه ما رو جمع کنه. کلی چیز برای سفره هفت سین خریدیم. شب هم گه اونقدر اینجا شلوغ بود که نمیشد بساط هفت سین پهن کنی. خاله جون هم برات یه شورت کیتی خرید تا نجسش نکنی.. اما زود پوشیدی و خیسش کردی..
اینجا هم در حال کمک به مادرجون هستی و داری آجیلها رو مخلوط میکنی..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی