محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

24/ اسفند/ 90

1391/1/8 16:20
نویسنده : مامان مریم
358 بازدید
اشتراک گذاری

صبح بخیر

امروز تو مهد عکاس میاد و من هم لباس نوت رو آوردم تا بپوشی.. امیدوارم مثل سری قبل عکسای خوبی بگیری..

خدا بخواد فردا عازم میشیم و امیدوارم همه چی خوب باشه.

 ziba

من که نمیدونم چرا دلم گرفته.. شاید جمع شدنها کنار هم یاد کسایی رو که نیستن بیشتر خالی میکنه.. بخصوص که تولد خاله جون اول فروردین بود و همش موهای خوشگلشو رنگ میکرد و تو تولدش از بس برامون با ادا میرقصید خسته میشد ..چه پاک و مهربون و معصوم بود..

خاله جون سی و دومین بهار زندگیتو ندیدی و رفتی.. و محیای عزیزو که برای اومدنش بی تابی میکردی 

دیگه نمیتونم بنویسم

بگذریم، این هم چند تا عکس از امروز صبح

پرنیا که بعد رفتن مامانش دوست نداشت بره تو کلاس و اومد و پیش خانم سیفی نشست..

و همچنان انگشت در دهان. که محیا همش تو خونه میگه مانی پرنیا انگشت میخوره. فرشاد انگشتشو میبره؟؟؟عیبی نداره گلم !! خوبیش اینه که پوشک نداره و منو غبطه میده..

اینجا هم محیا ژولی اومده لباساشو تو کمدش مرتب کنه. کاری که تو مهد میکنه و من تو خونه یادش ندادم متاسفانه:

سپهر هم که عشق دوربین بود..امیررضا پلنگه هم اومد و جلوی خودم یه چنگی به محیا زد...هستی جان چکار میکنی خاله؟؟؟

تازه از طرف رئیس دانشگاه هم یه هدیه جدید و کارت دعوت سال نو در اولین روز کاری سال جدید بدستم رسیده.. کیف شیکیه..مبارک همکارامون باشه.. اما حیف که خالیه..نیشخند

و ایکاش مهر دانشگاه روی کیف بود و نه توش. من از دوره دانشجویی ام به دانشگاه بهشتی افتخار میکردم.. یادت گرامی بابابهشتی..

 

نهار رفتم سلف و اونجا مامان رایا رو دیدم و داشت تعریف میکرد که چه ناز نشسته بودی و لباس پوشیدی و داشتی عکس میگرفتی. تا ببینیم چی میشه. من فدای خودت و اداهات برم..که تو مهد حسابی حرف گوش کن میشی..

تازه رفتیم مزرعه گیاهان دارویی و کلی گل و گلدون و سبزه گرفتیم..چه رسم خوبی میگن ساعت سه تو میدون دانشگاه گلدون و سبزه پخش میکنن..امیدوارم سال پرباری باشه.

اومدم دنبالت مهد و کلی با امیر و پرنیا بازی کردی و بعد حرکت سرویسها راه افتادیم.

خاله بهاره با گوشیش ازت عکس انداخت خیلی ناز بود. امیدوارم عکسهای خوبی بشن. رفتیم مطب دکتر و ایشون نبودند. نکردند زنگ بزنن و بما خبر بدن. از بس تو ترافیک برگشتنی کلاچ و ترمز کردم دستم درد گرفت و حس میکنم جابجا شد. با این حال سرراه برای عیدیت دوچرخه خریدم و یرای خاله جون وحیده اسپیکری که لازم داشت.

 این هم سفره 7 سین نیمه کاره ما:

 

 

تا رسیدم خونه کمی به شما و بابایی رسیدم و رفتم سراغ کارهای بیرون.  برای بابایی رکوردر خریدم و خودم چیزی که میخواستم پیدا نکردم. الان هم کلی کار آخرین شبی سرم ریخته و ساعت 11 شبه و نمیدونم کی باید انجامش بدم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان هستی
24 اسفند 90 11:55
خواهر عکس اول هستی چقدر بد افتاده
دست تو دماغ
چشمها بسته
موها ژولیده
وای ی ی ی ی ی یی ی


اشکال نداره. محیای من هم ژولی وولیه. قشنگیشون به همینه
عمه نرگس
24 اسفند 90 13:32
عزیز دلم .. الهی عمه فداتتتتتتت .. ایشالله سفرتون بی خطر باشه و خوش بگذره بهتون ..


ممنونم مرسی بیاید شمال در خدمتیم بدون تعارف
كاكل زري يا نازپري
26 اسفند 90 19:05
چه كيف خوشكلي عزيزم مباركتون باشه شمال حسابي خوش بگذره منم ميام شمال ولي من تازه 28 ميام
مامان محیا
27 اسفند 90 10:20
راستی کیف هامون مبارک