4/فروردین/91
امروز نهمین روز از تعطیلاتمون بود و درواقع نصف شد. بخیر و خوشی گذشت خدا رو شکر. صبح که کلا خونه بودیم و حس جمعه بازار رو هم بهیچ عنوان نداشتم. نزدیکای ظهر هم خاله جون اومد و رفتیم مرغداری تا هم قضیه دایی جون وحیدو تو شورا بذاریم و هم شما با هاپوی داش وحید و ببعیهایی که چند روزه دنبالشون بودی بازی کنی.هرچند فقط برگشتنی بیدار بودی. سانس بعدی تولدم اونجا برگزار شد و من که کمی کیک برای علیرضا و محمد آقا و .. برداشتم بردم اونجاتا بخورن. عجب کیم پربرکتی بود..
شما هم با خاله جون عسل رفتی خونشون. خوشم میاد از هفت دولت آزادی و هرکاری بخوای میکنی و همش داری میگردی. خدا بدادمون برسه. عیبی نداره خوش باش. اینهمه تو غریبی و تنهایی بودی.. نهارمونو خوردبم و خوابیدیم و شما اومدین. بابایی و بابای مهرناز هم اومدن و رفتیم دوباره عیددیدنی. خونه کوچولوترها رفتیم. پسرخاله و دخترخاله و دختر عموی خودم.. چقدر هم بااسباب بازهاشون هرجارفتیم تحویلت گرفتن. این هم چندتا عکس:
امشب هم خواستیم بریم چوبست نشد. بابایی هم پیاده رفت تا ما صبح خودمون بریم خونه مامان بزرگ. آخه نهار و شام مهمونی دعوتیم..
الان هم مرجان و مهرناز خوابیدن اینجان و شما با کلی کریه خوابیدی.. وااای چه دخمل لوسی شدی..