محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

5/فروردین/91

1391/1/15 9:31
نویسنده : مامان مریم
356 بازدید
اشتراک گذاری

صبح که بیدار شدیم بابایی اصرار داشت ببرمت حموم تا ترو تمیز بری چوبست. اما ترسیدم سرما بخوری. لباسامو پدرجون برد اتوشویی و من هم رفتم تحویل گرفتم. برای شلوارم هم خیاطی رفتم و ساعت 9:30راه افتادیم سمت چوبست تا تو مراسم عمو محراب جون که شهید محله بابا ایناست شرکت کنیم. با عمه سمیه شیرینی فروشی رفتم. شما هم کمی تو ماشین خدا رو شکر خوابیدی و برای شیطنتهات انرژی ذخیره کردی.

این هم جوجوکهایی که بهشون میگفتی غاز کته و تا عصر از 4 تا چیزی نمونده بود. تو این عکس هم یکیش گم شده..

این غازها رو هم عمه مریم میبره تا برای مهمونی امشب بکشن و شما از اینهمه قساوت قلب آدم بزرگها تعجب کردی..

اینجا هم داری براشون میرقصی

 بعدش هم مسجد مسجد رفتیم. اولش دخمل خوبی بودی اما کم کم اذیتت شروع شد و من هم بردمت خونه پیش عمه سمیه. نهارو هم اونجا خوردی و ما هم اومدیم خونه کمی استراحت کردیم اما شما فقط با پسرها بازی کردی و بخصوص با امیرحسین که دیگه تا آخر شب نا نداشتی و همچنان به شیطنت و رقصت ادامه میدادی.

عصری هم که عمه برای مهمونها از غازهای خودشون کشت و شما کاملا تعجب میکردی.. یادت دادند که به جوجو غاز میگفتی غازکته. اونقدر خوشگل میگفتی که همه خندشون میگرفت.

یه چند باری هم زمین خوردی و یه بار هم النگوت رفت تو دستت. و کلی خون اومد و گریه کردی.

مامان بزرگ اینا هم مهمون داشتند و شیطنتهای شما هم حد و مرزی نداشت.

بالاخره با اعمال شاقه 12:30  شب خوابیدی. شب هم ما به اتفاق تمام بچه ها خوابیدن خونه مامان بزرگ موندیم.( این قسمت رو برای مرجان نوشتم که همیشه با ساک میرفتم و دیپورت میشدم و بمن میگفت چک برگشتی..)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

نرگسی
15 فروردین 91 12:31
عزیز دلممممممممم ..


میسی عزیزم