محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

6/فروردین/91

1391/1/15 9:35
نویسنده : مامان مریم
301 بازدید
اشتراک گذاری

صبح اونقدر خسته بودی که برای اولین بار تا 11 صبح خواب بودی. باورکردنی نبود. آخه شما هم مثل من عادت به زود بیدار شدن داری. بعد بیدار شدنت شیر میخواستی اما یادت اومد شیشه ات خونه مادرجونه. گفتی مانی شیر نخوریم. شیرم خونه مادرجونه..

من فدات بدم که دیگه قدرت تشخیصت کامل شده. اینکه الان کجایی و کی کجاست. بخصوص اینکه پوشک بی پوشک و سرپات میکنم و جواب میده. هرچند اگه من یادم بره شما هم هرجا باشی کارتو میکنی اما میگن طبیعیه. کم کم یاد میگیری. تا اینجاش واست خیلیه. شما قبل تعطیلات هیچی نمیدونستی و. الان به همت مادرجون کلی پیشرفت کردی.

صبحونه رو که خوردی خونه عمه فاطمه رفتیم. الان هم برگشتیم خونه مامانم بزرگ و عمو رضا داره ماشینو میشوره و من هم از لپ تابش دارم اینا رو برات مینویسم. چون مال خودم فارسی نداره و سرعتم پایینتره.. چند دقیقه دیگه میریم خونه مادرجون تا آماده بشیم و بریم خونه دایی جون قاسم. بخدا از اینهمه دید و بازدید شام ونهاری و اینهمه برنج و ... خسته شدیم. اما چه میشه کرد؟؟؟

اینجا هم که اسباب بازی پارسا رو برداشتی و میگفتی کالسک خودمه..

بعد از ظهر دوباره برگشتیم خونه. تابریم هونه دایی جون شما خوابیدی و هنوز خستگی تو تنت بود. ما هم رفتیم خونه دختر عموم و شما رو نبردیم. و سارا جون هم ازین بابت ناراحت شد. آخه خیلی بچه دوستند.

شب هم خونه دایی جون قاسم رفتیم و ازش یه اسمارتیس گرفتی و دیگه فکر میکنی همش باید بهت یه چیزی بده. البته مادرجون براش یواشکی از مغازه آورده بود.

کلی هم عکسای قشنگ گرفتیم اما داش وحید تمام عکسای تاریخ امروزو اشتباهی پاک کرد!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)