محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

24/ فروردین/ 91

دیشب نصفه های شب کلی گریه کرد یچون جات عوض شده بود. کاری که 20 روز تمام تو شمال خونه مادرجون میکردی..عمه اینا هم صبح زود با ماشین بابایی رفتن خونشون. من هم فقط موقع خداحافظی بیدار شدم و بعد رفتنشون کنارت خوابیدم و تا نه الکی اینور و اونور شدم و نشد بخوابم.. ( اینهم قابل توجه کسایی که چشم به خواب پنجشنبه ما دوخته بودن.) این قسمت رو که میخوام تایپ کنم خستگیم چند برابر میشه.. چون تو خونه جا وا شده بود تصمیم گرفتم کمی وسایل  بخصوص نهارخوری رو جابجا کنم. جاجا کردن همانا و خاک و گردگیری اساسی همان.. دیگه تا ظهر فقط اتاق خواب و پذیرایی تموم شد. لباس گرم ها رو هم گذاشتم کنار. آخه از دیشب خیلی گرمتر شد.. بخاری رو هم که جمع کردم.. آبگوشت...
26 فروردين 1391

یه پیشنهاد به مامانهای مهد فرشتگان

  این مطلبو گذاشتم اینجا تا بیشتر توجهتون رو جلب کنه.. پس کجایید؟ پی نوشتها رو پی گیری کنین.. نظراتو هم تو پست پایین با همین عنوان بذارین.. http://marriam.niniweblog.com/post551.php   دوست دارم الان که هوا خوبه یه برنامه بذاریم و بچه ها رو ببریم جایی تا بهشون خووش بگذره... آخه همدیگه رو خیلی دوست دارن و با هم باشن بهشون خوش میگذره. باباهاشونو بی خیال. خدا سلامتی بده به ما و ماشینمون. من که به اینهفته 5 شنبه راضی ام . البته تنی چند از مادران گفتن بذارید ماه بعد تا وضعیت اقتصادیمون خوب بشه. اما مگه چقدر میخواییم خرج کنیم. ما که پول بنزین نخواستیم. جدا از شوخی، به بقیه هم بگید تا سر جاش هماهنگ...
26 فروردين 1391

21/ فرردین/91

صبحت بخیر ناناسی..   تو کلاس از خواب بیدار شدی و به بردیا و هستی و ریحانه خیره شدی. سرپات کردم و رفتی تو کلاست تا ایشاله روز خوبی رو شروع کنی. بخصوص که امروز عمو شهرام میاد و بهتون خوش میگذره.. دوست دارم گلم..نازم، برگ گلم...  اومدم دنبالت . تا آمادت کنن از نی نی هایی که دوسشون دارم چند تا عکس انداختم.. اول آرشیدا توچولو.. که مربیش آورده بودش آفتاب بگیره..                                و اینهم آویسا گلی که فکر کنم تازه لیوان آبشو کشف کرده.. و این هم گل دختر خودم:...
22 فروردين 1391

19/ فروردین/91

صبح بابایی باید با ماشین میرفت سرکار. آخه عصری ازونجا باید بیاد دانشگاه ما. من هم نه حس سرویس داشتم ونه اینکه با همکارم هماهنگ کنم. بخصوص که دیدم صبح بارون شدیدی هم میباره..  از بابایی خواستم که زودتر بیداربشیم و اول ما رو برسونه دانشگاه و بعد خودش بره.. فرض کن از نارمک تا ولنجک و بعد اون از ولنجک تا جاجرود. اونهم تو ترافیک یه روز بارونی.. ما خوب رسیدیم و ساعت 7:10 بود و تو مهد هم فقط خاله رویا بود . من هم واسه اینکه بابایی دیرش نشه صبر نکردم تا دوستات و خاله بهار بیاد و اومدیم دم پژوهشکده و بابایی رفت.. در آزمایشگاهها رو ازین سنسوریها و انگشتی کردن. قاط زده بود و وا نمیشد و من تا 8:30 که دکتر کنعانی بیاد پشت در بودم.....
20 فروردين 1391

16/ فروردین/91

با برنامه جدید صبحگاهیت عادت کردی و تو مهد از خواب بیدار شدی.. من هم یه سر تو دانشگاه به کارام رسیدم و الان هم دارم روال کار رو بعد اینهمه نبودن بدست میگیرم.. خوش باشی..   فردا فرصت خوبیه تا به کارای خونه برسم.. چند تا عکس از خودتو و دوستات: دخترای شیطون: دارید کار دستیتونو که راجع به فصل بهاره بما نشون میدین.. پرنیا گلی: و ریحانه خانم: عصری هم با بابایی قرار گذاشتیم و رفتیم 7 حوض یه دوری زدیم و شما و بابایی با هم یه ساندویچ هایدا خوردین و برگشتیم خونه   ...
19 فروردين 1391

15/ فروردین/91

امروز اولین روز کاری برامون بود و چون ساعت یه ساعت جلوتر اومده کمی استرس داشتم که دیر برسم. بموقع راه افتادیم و خوب رسیدیم.  چون پوشک نداشتی یه کم برنامه هامونو تغییر دادم. باید سرپات میکردم اما خواب بودی. تو مهد هم همینطور.. تو راه مامان هستی رو دیدیم. اونهم این پروژه رو تو عید با موفقیت انجام داده بود. ایشاله دانشگاه رفتنتون..  اولش خاله بهاره کمی عقب نشینی کرد و گفت نکنه مهد رو نجس کنین و من هم گفتم که اگه همراهی کنین اتفاقی نمیافته.. آخه خاله مهدیه هم به درخواست خودمون ازو نجا رفته بود ومن ترسیدم با این مربی ( خاله نازی) که خیلی هم جدید نیست نتونید سر دستشویی خوب کنار بیاید. ببینم عصری توضیحشون چیه..امیدوارم بخ...
16 فروردين 1391

14/ فروردین/91

صبح زود بیدار شدم و وسایل رو جمع کردم و گوشت و سبزیهای خرد شده رو از فریزر خاله جون برداشتم و دیگه 9 صبح راه افتادیم بسمت تهران.. دیگه همه جا خلوت شده بود و می بایست ترافیکی نباشه. شما که خواب بودی اما برای اونا خداحافظی سخت بود.. دیگه 13 رسیدیم تهران. تو راه چندبار سرپات کردم و خدا روشکر بدون دردسر اومدیم..از دیدن ماهی ها چه ذوقی میکردی.. استراحت و جابجا کردن وسایل و آماده شدن برای سرکار فردا، تا شب طول کشید..اگه دایی جون عباس برای درد و دلش زنگ نمیزد و حالمو نمیگرفت همه چی خوب بود.خدا رو باز هم شکر.بسلامت رفتیم و برگشتیم.  شما هم تا نی نی  داداشی و دوچرختو دیدی خیلی ذوق کردی..با اینکه عصری 3 سا...
15 فروردين 1391

نگاه کلی به تعطیلات

َمهمترین کاری که تو تعطیلات کردیم انجام موفقیت آمیز پروژه پوشک گیری بود.. مادرجون طفلک خیلی همت کرد و صبوری به خرج داد.. تو هیچ مهمونی و حتی خونه مامان بزرگ اصلا آبروریزی نکردی اما تو خونه مادرجون از لوس شدن زیاد لج میکردی و گریه و جیش و بعدش آروم میشدی.. اما بالاخره تموم شد و الان حسابی رو غلطک افتادی.. اولش فکر میکردم خوش نگذره چون برنامه ریزی خاصی برای این 20 روز نداشتیم. اما خدارو شکر خوب بود.. همه جا رفتیم و من و بابایی تو تصمیماتمون برای رفتن به خونه اقوام انعطاف زیاد به خرج دادیم و سعی کردیم که هرجا میریم خوش بگذرونیم.. جای خواهرم خیلی خالی بود..اما همه، ثانیه هاشون رو با خنده ها و شیطنتها و حرفها و حرکاتت گره ز...
15 فروردين 1391

11/ فروردین/91

دیگه تعطیلات داره تمومم میشه و ماغصمون شده.. حس رفتن به بازارو ندارم. شما هم بخاطر سرفیدن و نخوابیدن دیشبت تا الان بیدار نشدی. بخاطر مهمونیها کمی زمان داروهات جابجا میشه. اما امیدوارم زود خوب بشی.. کمی به کارامون رسیدم  و خاله جون اومد دنبالمون و رفتیم جمعه بازار. برای رفتن کمی میوه تازه و .. خریدم. و دیگه رفتن باورم شد. بعد نهارعمو رضا با ماشین بابایی اومد دنبالمون و رفتیم چوبست. تو راه هم بهت نهار دادم خوردی. این روزها اصلا غذا نمیحوری و کلی لاغر شدی.  از اونجا هم رفتیم خونه داییهای بابا عیددیدنی. تا رسیدیم خبر دادن پارسا تصادف کرد و بابایی با عجله رفت. ما هم یه چند جایی رفتیم و با آژانس برگشتیم خونه مامان بزرگ. ازونور ه...
15 فروردين 1391