24/ فروردین/ 91
دیشب نصفه های شب کلی گریه کرد یچون جات عوض شده بود. کاری که 20 روز تمام تو شمال خونه مادرجون میکردی..عمه اینا هم صبح زود با ماشین بابایی رفتن خونشون. من هم فقط موقع خداحافظی بیدار شدم و بعد رفتنشون کنارت خوابیدم و تا نه الکی اینور و اونور شدم و نشد بخوابم.. ( اینهم قابل توجه کسایی که چشم به خواب پنجشنبه ما دوخته بودن.) این قسمت رو که میخوام تایپ کنم خستگیم چند برابر میشه.. چون تو خونه جا وا شده بود تصمیم گرفتم کمی وسایل بخصوص نهارخوری رو جابجا کنم. جاجا کردن همانا و خاک و گردگیری اساسی همان.. دیگه تا ظهر فقط اتاق خواب و پذیرایی تموم شد. لباس گرم ها رو هم گذاشتم کنار. آخه از دیشب خیلی گرمتر شد.. بخاری رو هم که جمع کردم.. آبگوشت...