15/ فروردین/91
امروز اولین روز کاری برامون بود و چون ساعت یه ساعت جلوتر اومده کمی استرس داشتم که دیر برسم. بموقع راه افتادیم و خوب رسیدیم.
چون پوشک نداشتی یه کم برنامه هامونو تغییر دادم. باید سرپات میکردم اما خواب بودی. تو مهد هم همینطور..
تو راه مامان هستی رو دیدیم. اونهم این پروژه رو تو عید با موفقیت انجام داده بود. ایشاله دانشگاه رفتنتون..
اولش خاله بهاره کمی عقب نشینی کرد و گفت نکنه مهد رو نجس کنین و من هم گفتم که اگه همراهی کنین اتفاقی نمیافته..
آخه خاله مهدیه هم به درخواست خودمون ازو نجا رفته بود ومن ترسیدم با این مربی ( خاله نازی) که خیلی هم جدید نیست نتونید سر دستشویی خوب کنار بیاید. ببینم عصری توضیحشون چیه..امیدوارم بخوبی که پیش رفت ادامه پیدا کنه..
امیررضا هم به کلاس دیگه ای منتقل شده خدا رو شکر.. امیدوارم شما هم امسال تو مهد عاقبت خوبی در انتظارتون باشه گلم..
ساعت سه که اومدم دنبالت بهاره جون گفت که امروز مشکلی با بی پوشکیت نداشتن..هوا هم خوب بود و نی نی ها همه خوش تیپ کرده بودن..شما هم کمی بازی کردی و من هم چند تا عکس ازت انداختم..
تو خونه کمی خوابیدم و شما مشغول بازی بودی. یه بار هم از لج من وسط اتاق خواب رو خیس کردی و من هم بجای بی توجهی دعوات کردم. باید یاد بگیرم که محل بهت ندم تا دفعه بعد تکرار نکنی..
کلی هم لباسهای تابستونی پوشیدی و رقصیدی
بابایی که اومد اول غذاتونو دادم و بعد رفتم سراغ کارای بیرون. اول طبق قرار قبلی با فروشنده رفتم پوشکت پس دادم و بجای دوبسته پوشک، یه نایلکس وسیله بهداشتی منزل گرفتم. بقول فروشنده ازین ببعد خرجات خیلی بیشتر از پوشکه اما همین هم که حذف شد کلی مسرور شدم. انگار اون یه نایلکس وسیله رو مفت بهم داده بودن..خدا رو شکر که این مرحله هم به پایان رسید.
در نبود من یه بار بابایی فرستادت دستشویی و کارتو کردی. دیگه دخملم خانم شده..برای عید شهریار هم یه ساعت خریدم..7 حوض همچنان غلغله. من نمیدونم مردم چی میخوان از بازار بخدا...
شب هم همه از خستگی اولین روز کاری زود خوابیدیم. جدیدا موقع خواب باید صورت بصورت من باشی و نمیذاری سرم رو تکون بدم و کلی کلمات عاشقانه نثارم میکنی. اما من خودمو میزنم به بیخیالی تا زودتر بخوابی. اگه پا به پات بیام تا صبح تکرار میکنی..