14/ فروردین/91
صبح زود بیدار شدم و وسایل رو جمع کردم و گوشت و سبزیهای خرد شده رو از فریزر خاله جون برداشتم و دیگه 9 صبح راه افتادیم بسمت تهران..
دیگه همه جا خلوت شده بود و می بایست ترافیکی نباشه. شما که خواب بودی اما برای اونا خداحافظی سخت بود..
دیگه 13 رسیدیم تهران. تو راه چندبار سرپات کردم و خدا روشکر بدون دردسر اومدیم..از دیدن ماهی ها چه ذوقی میکردی..
استراحت و جابجا کردن وسایل و آماده شدن برای سرکار فردا، تا شب طول کشید..اگه دایی جون عباس برای درد و دلش زنگ نمیزد و حالمو نمیگرفت همه چی خوب بود.خدا رو باز هم شکر.بسلامت رفتیم و برگشتیم.
شما هم تا نی نی داداشی و دوچرختو دیدی خیلی ذوق کردی..با اینکه عصری 3 ساعت خوابیدی و تو را هم خواب بودی شب زود خوابیدی..میگفتی فردا برای خاله مهدیه مای بی بی ببریم. بگمونم میترسیدی بدون پوشک به مهد بری..
شام هم بعد مدتها مفت خوری، براتون سبزی پلو با ماهیچه گذاشتم و شما هم خوب نوش جان کردی..