19/ فروردین/91
صبح بابایی باید با ماشین میرفت سرکار. آخه عصری ازونجا باید بیاد دانشگاه ما. من هم نه حس سرویس داشتم ونه اینکه با همکارم هماهنگ کنم. بخصوص که دیدم صبح بارون شدیدی هم میباره..
از بابایی خواستم که زودتر بیداربشیم و اول ما رو برسونه دانشگاه و بعد خودش بره.. فرض کن از نارمک تا ولنجک و بعد اون از ولنجک تا جاجرود. اونهم تو ترافیک یه روز بارونی..
ما خوب رسیدیم و ساعت 7:10 بود و تو مهد هم فقط خاله رویا بود . من هم واسه اینکه بابایی دیرش نشه صبر نکردم تا دوستات و خاله بهار بیاد و اومدیم دم پژوهشکده و بابایی رفت..
در آزمایشگاهها رو ازین سنسوریها و انگشتی کردن. قاط زده بود و وا نمیشد و من تا 8:30 که دکتر کنعانی بیاد پشت در بودم..
بخیر بگذره..این هم از صبح امروز..بعد سری به وبلاگ زدم. دیدم یه خبر خوب .. مامان آیاتای نوشته که دارن میان تهران و خونه ما هم میان.. خیلی برای دیدنشون بیصبری میکنم. امیدوارم بتونن بیان شمال و خوش بگذره..
بابایی اومد دم پژوهشکده و ماشینو بهم داد و پیاده رفت کلینیک. من هم ساعت 3 اومدم دنبالت و کمی با بچه ها بازی کردی و هنوز کار بابایی تموم نشده بود.
و دو عدد محیا:
و محیا و هستی خانم:
سرویسها هم رفته بودند. من هم بردمت دانشکده علوم - جایی که لیسانسمو گرفتم و کلی ازش خاطره دارم _ همین باعث شد جو زده بشم و همه دوستای همکلاسیمو برای نهار دعوت کنم قراره زمانشو بهم خبر بدن.
بقیه رو تو ادامه مطلب ببینید:
البته حیفم اومد این عکس تو ادامه مطلب باشه:
خلاصه یه آبمیوه برات خریدم و کلی هم دانشجوها نازت کردن. نشسته بودیم که دکتر فخاری _ استاد تجزیه ام که خیلی اذیتش کرده بودم ( بستوه آورده بودمش) - چشمش به ما افتاد.
اومد طرفمون و کلی به به ماشاله کرد و گفت محیا جون مامانت خیلی شیطون بوده. شما چی؟ ببینم گوشت برای کشیدن نرمه؟ و ما اصلا ازین حرکتش خوشت نیومد و من مهم گفتم آقای دکتر برای بچه از شیطنتهای مادرش میگی بدآموزی داره. یواشتر باباش تو راهه، بشنوه دیگه هیچی.آبروم رفته.. خندید و رفت. بابایی هم اومد و با هم سوار شدیم و برگشتیم سمت خونه..
تو راه متوجه شدم جوشای پاهاتو کندی. نگران شدیم و بردیمت انصاری.. نمیدونستم آلرژیه یا از شیرینی و شکلات زیاده و یا آبله..
دکتر هم گفت از آلرژیه. قبلا هم همینجوری میشدی.. همون پمادها رو داد و من و شما برگشتیم خونه و بابایی برای چشماش وقت گرفت و موند..
تو راه برات شیشه چند کاره خریدم. هم خودت خوشت اومد و هم من..
تو خونه هم هرچی میبینی میذاری تو سبد دوچرخه ات و باهاش دور خونه میگردی..( یه خونه 68 متری زیاد دوری نداره و بچه ام همش به در و دیوار و چوب و مبل میخوره. )!! و باز هم خدا رو شکر..اگه از دست این کرایه ها و قیمت خرید خونه ها چند ماه دیگه، سر قرارداد تو کوچه خوابیدیم، اونوقت میتونی با دوچرخه حسابی تو کوچه ویراژ بدی.. شوخی کردم خدا بزرگه..
بعدش هم لباس عروستو پوشیدی و حسابی ویراژ دادی..
تازه شلوار و آستین کوتاه زیرتو در نیاوردم که سرما نخوری. ولی خیلی خنده دار شدی..
اونقدر لباست تنت بود و میگفتی بابایی بیاد ببینه عروس شدم..
بابایی هم دیر رسید خونه و دوتاتون شام خوردین و زود خوابیدین. اما قبلش چند تا شیرین زبونی که کردی بگم..
داشتی تو پهن کردن لباس کمکم میکردی و بابایی از پذیرایی صدات کرد: محیاااااااااااااااااااااااااا، جواب دادی: من نیستم... وااای من دیگه از خنده رو تخت ولو شدم..
موقع خواب دوباره گیر دادی بهم و هرچی بابایی اصرار کرد پیشش نرفتی.. بابایی هم بهت گفت من اصلا و ابدا برات شیر نمیخرم.. و چون این تکیه کلام خودت بود برگشتی بهش گفتی شما اصلا ابدا نگوووو!!!! و اینگونه بود که امشب دوبار بابایی رو ضایع کردی. دلم براش سوخت..
بعد بمن گفتی برات داستان تعریف کنم. گفتم برو بابایی داستانهای قشنگی بلده. من بلد نیستم.. گیر دادی که بلدی مانی.. من هم یه چیزی تو ذهنم درست کردم و تا گفتم یکی بود یکی نبود..گفتی مانی دیدی بلدی!!!!..و من موندم از دست تو دخمل فضول چکار کنم. فقط بوس بارونت کردم..
موقع جمع کردن ظرف شام، لیوان از دستم افتاد و شکست کلی گریه کردی بمیرم برات..دل نازک مامان که ترسیدی..