24/ فروردین/ 91
دیشب نصفه های شب کلی گریه کرد یچون جات عوض شده بود. کاری که 20 روز تمام تو شمال خونه مادرجون میکردی..عمه اینا هم صبح زود با ماشین بابایی رفتن خونشون. من هم فقط موقع خداحافظی بیدار شدم و بعد رفتنشون کنارت خوابیدم و تا نه الکی اینور و اونور شدم و نشد بخوابم.. ( اینهم قابل توجه کسایی که چشم به خواب پنجشنبه ما دوخته بودن.)
این قسمت رو که میخوام تایپ کنم خستگیم چند برابر میشه.. چون تو خونه جا وا شده بود تصمیم گرفتم کمی وسایل بخصوص نهارخوری رو جابجا کنم. جاجا کردن همانا و خاک و گردگیری اساسی همان.. دیگه تا ظهر فقط اتاق خواب و پذیرایی تموم شد. لباس گرم ها رو هم گذاشتم کنار. آخه از دیشب خیلی گرمتر شد.. بخاری رو هم که جمع کردم..
آبگوشت اضافی رو هم که گذاشتم جا افتاد و تازه شد اونی که میخواستم. دوتایی زدیم تو رگ و خوابیدیم..
کمی نگذشته بود که تلفن زنگ خورد و از بنگاه بود که میخوان بیان خونه رو ببینن. من هم آمپر چسبوندم و گفتم آقا من خوابم. تازه بیان آشپزخونمو ببینن از خریدش پشیمون میشن و یارو هم گفت که باشه کمی دیرتر میان. و چند دقیقه بعد فهمیدم که داشتم با بنگاهیه دردردل می کردم..
بعدش که نشد بخوابم و افتادم بجون آشپزخونه تقریبا کارام که تموم شد دوسه ساعتی گذشت و فهمیدم طرف با حرفام واقعا پشیمون شده..
شب هم قرار بو د خونه خاله پرنیا بریم.. ( دوست من) اونم زنگ زد که زودتر راه بیفتیم. ما هم تا بابایی اومد و دوشگرفت رفتیم. چون از شرق باید تا غرب تهران میرفتیم. خدا رو شکر ترافیکی نبود و زود رسیدیم..
اول ازینکه بچه نداشتن خیلی خوشحال نبودی. اما عمو بهنام مهربون اونقدر بهت انرژی داد که کلی کیف کردی و شب خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت..
اینجا هم تو بغل عمو بهنام مهربون که خیلی حوصله کرد و باهات بازی میکرد..
خاله پرنیا دوست دوره ارشدمه و تنها دوستی که ازون موقع دارم. (فقط با بچه های لیسانسم صمیمی بودیم) ایشون نه تنها دوست بلکه مهربونتر از خواهر بودن برام. روزهایی که من تو بیمارستان کنار خواهرم که تا چند ساعت دیگه قرار بود از دنیا بره فقط پرنیا کنارم بود و برای سلامتیش گریه کنان به امامزاده صالح رفت و دعا کرد..
علیرغم اینکه خیلی موجود مذهبی نیست.. (چرا هست اما فقط مناسبتهای خاص، مثلا شبهای احیا و .. ) امیدوارم خودش این قسمت و بخونه و نظر بده..و قبل از جنازه خاله جون با من به شمال اومد و من چون باردارت بودم اون ازم خیلی مراقبت کرد..
اون روزها من تنها تهران سرکار بودم و بابایی به راحتی نمیتونست زندگیمونو به تهران منتقل کنه.. 8 ماه با خاله پرنیا بودم و روزهایی که ویار داشتم خیلی اذیتش کردم..از همینجا ازش تشکر میکنم و سرکار رفتنمون و شرق و غرب بودن تهرانمون باعث شده که کمتر همدیگه رو ببینیم..
ساعت 11برگشتیم خونه . آخه بابایی خیلی خسته بود. الان هم هر دوتون خوابیدین و من هم دارم عکساتو ریسایز میکنم و این مطالبو مینویسم..شب بخیر عزیزای من..