17/ اردیبهشت/91
سلام گلم صبحت بخیر. داشتم توی عنوان تاریخ امروزو مینوشتم یادم اومد تولدد احسانه ( پسر دایی ات). یادم باشه بهش تبریک بگم. همیشه از تبعیضی که بین اون و امین میذاریم ناراحته.. احسان الان ترم چهارم صنایع تو بابل درس میخونه..
صبح که بیدار شدی بابایی به کارهای اورژانسیت رسید. منم موهای فرتو بستم بالا و جیگری شدی خوردنی.. اما باز هم پدر بی دوربینی بسوزه..
امروز خوش اخلاق دوییدی سمت کلاست. خوش بگذره
امروز نهار دانشگاه رو خوردم. سبزی پلو با گوشت بود و دیدم دوست داری برات نگه داشتم و ساعت سه اومدم دنبالت دادم خوردی و بمیرم با چه اشتهایی..
کلی هم شیطونی کردی..
راستی این لباسو خاله محیا دوخته:
موقع تاب بازی هستی اومد تو صف تاب. کمی خودتو کنار کشیدی و گفتی هستی بیا بشین،آخ مادر فدای حس دوستانه ات بشه. آخ مادر قلب کوچیک و مهربونتو بخوره.. خیلی این کارها خوبه نازنینم..
محیا و هستی :
بعدش رفتیم پمپ بنزین و بعدش هم سراغ دوربین.. از کلی پیچ و خم گذشتم تا جریمه نشم. چند جا هم پلیس منو دید اما چیزی نگفت...سر آخر فهمیدم بابا این مسیر اصلا جزء طرح نیست و بالای همته..( هوشنگ بازی منو ببین)
خلاصه تو نمایندگی هم آقا بداخلاقه خیلی باخات بازی کرد و بهت ورق و خودکار داد و ما هم موقع برگشتن پسش دادیم. و شما حالا گریه نکن کی گریه کن.. بردمت سوپری و چیز میز خریدیم و از سرت انداختم و دوربین عزیزتر از جان رو در آغوش کشیدم و رفتیم سمت ماشین و خونه.
حالا ازینجا ببعد طرح بود واقعا. اونقدر از سوراخ سمبه اطراف سیدخندان گذشتم تا رسیدم سر خیابون سمت خونه و خدا رو شکر بخیر گذشت. فکر کنم انداززه جریمه بنزین مصرف کردم. ( یه هوشنگ بازی دیگه)
تو حیاط خونه عین این ندید بدید ها چند تا عکس ازت انداختم :
دستش درد نکنه دوربینم lcd اش خرد شده بود و هرچند شامل گگارانتی نمیشد ( ضربه و ازینحرفها) اما بنده خدا منتشو سرمون گذاشت و بدون هیچ هزینه ای یه lcd اصل روش گذاشت و عین اولش شد.
یادمه lcd موبایل قبلیمو که دادم عوض کنن تمام تصویرها سیاه نشون داده میشد و رفتم یه گوشی دیگه خریدم.. من که مثل چشام ازش مراقبت میکردم . کار کار داش وحید و بچه ها تو مرغداریه که یه روز دوربینمو برداشتن بردن مزرعه..
وقتی رسیدیم خونه کمی بعدش بابایی اومد. نخود سبزی که مامان بزرگ فرستاده بود و آورد . بهتون یه کم بادوم دادم بشکنید. بمن هم ندادید
بعدش خاله ندا زنگ زد که میان تا لباس شهریارو که خاله جون براش دوخت ببرن. اونا اومدن و شاممونو خوردیم
دوتاییتون تاب و شلوارک زرد پوشیدین و عین جوجه رنگی شدین. خیلی باحال بود.. اما شما نمیذاشتی عکس بگیرم و تما م لباسارو از دست خاله ندا میکشیدی.( چه دخمل بدی).
و شما کنار کارتون خوابت برد و کمی بعد هم اونا رفتن!!
راستی امروز مهراب اینا از کاشان اثاث کشی کردن و اومدن تهران.. سمت خونه خاله ندا اینا..