16/ اردیبهشت/91
امروز میبایست برای شما میوه میذاشتیم. ما هم با چندتا از مامانها تصمیم گرفتیم که نوبتی اینکارو بکنیم.. کار سختیه و میترسم یه روز بی میوه بمونید.. اما ترتیبشو میدم که این اتفاق نیفته.. ( این هم یه روش برای کاهش هزینه مهده که خ قیاسی کلی فکر کرده و بعدش دستور صادر کرده)
کمی صبر کردم تا تو ماشین بخوابی.. اما وقتی بیدار شدی دلت نمیخواست بری با بچه ها بازی کنی. هستی و درسا داشتن دالی موشی بازی میکردن و پرنیا انگشت در دهان خواب بود.. با صدای آهنگ ورزش صبحگاهی ازمن جدا شدی با خاله سهیلا دوییدی سمت کلاس. اون هم گفت مامان محیا ! من و محیا خیلی با هم دوست هستیم. خدا رو شکر. خیلی خاله سهیلا مهربونه..
روز خوبی داشته باشی گلم..
ظهر تو راه برگشت از ورزش یه دانشجوی نابینایی رو دیدم که از خوابگاه بسمت دانشکده اش میره. تو این سراشیبی و پستی و بلندی دانشگاه ما. یه دانشجوی دیگه اومد کمکش. دست همو گرفتن و صحبت میکردن و میرفتن. میگفت خیلی عجله داره و تقریبا با هم میدوییدن. طفلک بمیرم کم پیش میومد تا بتونه راحت بدواِ. خیلی خدا رو شکر کردم و موفقیتشو از خدا خواستم.. دخترم قدر چیزایی رو که داری حتما بدون گلم..
بعد اومدم دنبالت و با هم اومدیم محل کارم. حیف که گوشیم شارژ نداشت و نتونستم عکسی ازت بگیرم. ازین بالا همه چی خوشگله. محیای من که جای خود داره..
بعد رفتیم خونه و منتظر بابایی بودیم تا لباسا رو بیاره. خاله جون هفیش ده تایی پیراهن و تاپ و شلوارک فرستاده بود. واسه من که عالی و واسه شما هم بجز چند تا همش خوب بود..( پدر بی دوربینی بسوزه)
این عکس رو بعدا گذاشتم..
بعد از مامان آنایی خواستم بیاد و نظر بده. نمیدونم چرا ازباهم بودن لذت نمیبرید. جفتتون..کلا نسل شما بچه ها اصولا پا نمیدن. خدا رحم کنه. محبت ازینی که هست گرونتر میشه..
حس درست کردن شم نبود و با چیزایی که از آخر هفته مونده بود سیرتون کردم..