19/اردیبهشت/91
سلام گلم.
صبح بابایی ماشینو لازم داشت و ما هم با پویا اینا اومدیم. اون که همش خواب بود و شما هم دخمل خوبی بودی..
کتاب داستانتو با خودت بردی مهد و میدونم جنازش برمیگرده خونه
بابا علی طرفای ظهر بود که زنگ زد و اومد دم پژوهشکده. کارش هم تموم شده بود و من هم که لباس رزم پوشیده بودم، نرفتم ورزش و با شوهر گرامی رفتیم سلف و چلوکباب و سبزی پلو با ماهی خوردیم (البته برای شما هم یه مقدار کنار گذاشتم تا بیام دنبالت بدم نوش جان کنی)
بابایی که اومدیم دم مهد کلی ذوق کردی و با هم بازی کردین و من هم طبق معمول عکاس باشی بودم..
لب و لوچه اتو قربون
محیا خوشحال از صعود:
آخه من بخاطر دستم زیاد نمیبرمت سمت سرسره و الان خوشحالی
بعد هم که اومدیم خونه و استراحت و شامم رو آماده کردم و با آنا و مامانیش رفتیم 7 حوض گردی !!! در نبود ما هم با تلفنهای مکرر، باز هم اطرافیان برای آخر هفته ما برنامه ریختن و جنگ میزبانی برای شب جمعه ، بین عمه مریم و خاله ندا و منه واسطه اون وسط تا 11 شب ادامه داشت و هیچکدام قصد تغییر زمان مهمونی رو نداشتن. من هم به باباعلی گفتم هیچ کدومشو نمیرم و میشینم خونه تا هیچکدوم ناراحت نشن
ولش کن از خودت بگم..
این روزها کلمه کله پو رو یاد گرفتی و جاهای مناسب بکار میبری. به من و بابایی هم که عین نقل و نبات میگی..
کلی هم خودتو لوس میکنی و مثلا بچه میشی و میگی گَ گَ.. و میندازی خودتو تو بغلم..
رو پام بودی و میخواستی شبکه رو برات عووض کنم. بعد به بابایی گفتی کنترل رو بده.. بعدش هم چون ازمون دور بود گفتی: بابا علی کنتلُل رو پرت نکنیها!!!
گیره های لباسو میچسبونی زیر بلوزت و باهاشون میرقصی...جدیدا شبها همش تو خواب گریه میکنی. نمیدونم چرا؟
این سری جدید تراشه های الماسو خیلی نامرتب باهات کار کردم و شما هم جدی نگرفتی. ایشاله بعد مسئله خونه که فکرم کمی آروم شد میشینیم به پاش. عجله ای نیست فعلا
این پا اومد تو دوربین.. برید کنار