26/ فروردین/90
سلام صبحت بخیر
چقدر صبح سخت بود بیدارشدن.. هوا بهاری و بارونی.. (تقریبا سیل راه افتاده بود). جای خوبش این بود که بابایی طبق معمول شنبه ها ماشین ما رو برنداشت ببره..
تو مهد هم وقتی بیدار شدی دوست نداشتی از من جدا بشی. دستمو گرفتی و گفتی مانی بریم خونه.. من فدای مظلومیتت بشم الهی.. رفتیم دم در پیش سهیلا جون و خانم سیفی..اون هم بهت چند تا مداد شمعی داد و نشستی به نقاشی کشیدن و کلی ذوق کردی..
مامان نگرانته. دلم نمیخواد قلب کوچیکت از دوریم بشکنه.. دوستت دارم نازنینم..
و اما دم مهد و یه روز بارونی و سرد:
اونقدر خواب آلود رانندگی کردم که وقتی سالم رسیدیم خونه خدا رو شکر گفتم..سریع غذاتو دادم و نشستی پای عمو پورنگ و من تا 6 خوابیدم..
بیدار شدم و مشغول آشپزخونه شدم. یهو یه اس ام اس حیاتی بدستم رسید. باباعلی: سلام. من دارم میام. خیلی گرسنمه!!
سرعتم رو بردم بالا سریع برنج رو بار گذاشتم و قیمه از فریزر در آوردم و گرم کردم.. تا بیاد غذاش آماده بود. کمی هم عشقولانه کردید و اون هم دراز کشید و خوابش برد.
اینجا هم مثلا خونه رو مرتب کردی و عروسکاتو جابجا کردی و خودت گذاشتی تو قفسه کتابها:
من هم نشستم پای آموزش یادگیری مرحله دوم تراشه های الماس تا خدا بخواد از فردا شروع کنیم. قبل از عید بود که مرحله اولشو تموم کردیم..و چقدر هم تو عید برای همه میخوندی و ذوقتو میکردن..
خلاصه من هم دراز کشیدم و خوابم برد. ساعت 9. خوبه عصری 2 ساعت خواب بودم.. نمازمو نخونده بودم، قرصامو نخوردم، دستشویی نبرده بودمت و .. و هی میگفتم الان پامیشم و نشدم... شما هم نفهمیدم کی خوابیدی فقط میشنیدم که آب میخوای و کیفتو میخوای و .. و باباعلی بیدار میشد و بهت میداد..