محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

26/ فروردین/90

1391/1/27 9:17
نویسنده : مامان مریم
342 بازدید
اشتراک گذاری

سلام صبحت بخیر

چقدر صبح سخت بود بیدارشدن.. هوا بهاری و بارونی.. (تقریبا سیل راه افتاده بود). جای خوبش این بود که بابایی طبق معمول شنبه ها ماشین ما رو برنداشت ببره..

تو مهد هم وقتی بیدار شدی دوست نداشتی از من جدا بشی. دستمو گرفتی و گفتی مانی بریم خونه.. من فدای مظلومیتت بشم الهی.. رفتیم دم در پیش سهیلا جون و خانم سیفی..اون هم بهت چند تا مداد شمعی داد و نشستی به نقاشی کشیدن و کلی ذوق کردی..

مامان نگرانته. دلم نمیخواد قلب کوچیکت از دوریم بشکنه.. دوستت دارم نازنینم..

و اما دم مهد و یه روز بارونی و سرد:

پانیذ

اونقدر خواب آلود رانندگی کردم که وقتی سالم رسیدیم خونه خدا رو شکر گفتم..سریع غذاتو دادم و نشستی پای عمو پورنگ و من تا 6 خوابیدم..

بیدار شدم و مشغول آشپزخونه شدم. یهو یه اس ام اس حیاتی بدستم رسید. باباعلی: سلام. من دارم میام. خیلی گرسنمه!!

سرعتم رو بردم بالا سریع برنج رو بار گذاشتم و قیمه از فریزر در آوردم و گرم کردم.. تا بیاد غذاش آماده بود. کمی هم عشقولانه کردید و اون هم دراز کشید و خوابش برد.

قرتی خانم

اینجا هم مثلا خونه رو مرتب کردی و عروسکاتو جابجا کردی و خودت گذاشتی تو قفسه کتابها:

 من هم نشستم پای آموزش یادگیری مرحله دوم تراشه های الماس تا خدا بخواد از فردا شروع کنیم. قبل از عید بود که مرحله اولشو تموم کردیم..و چقدر هم تو عید برای همه میخوندی و ذوقتو میکردن..

خلاصه من هم دراز کشیدم و خوابم برد. ساعت 9. خوبه عصری 2 ساعت خواب بودم.. نمازمو نخونده بودم، قرصامو نخوردم، دستشویی نبرده بودمت و .. و هی میگفتم الان پامیشم و نشدم... شما هم نفهمیدم کی خوابیدی فقط میشنیدم که آب میخوای و کیفتو میخوای و .. و باباعلی بیدار میشد و بهت میداد..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

مامان امیرناز
26 فروردین 91 13:00
سلام عزیزم مرسی که سر می زنی این روزها خیلی اعصابم بهم ریخته اخه دوباره باید خونه عوض کنم کلا هنگ کردم عکسای دختر نازتم خیلی قشنگ شده ایشالا همیشه شاد باشید


وااااای چرا آخه؟
مامان ریحان عسلی
26 فروردین 91 17:33
سلام آخی عزیزم چقدر دوری سخته من که اصلا نمی تونم ریحانه رو یه لحظه تنهاش بذارم


واقعا
خاله مهدیه
26 فروردین 91 18:26
سلام محیای شمام نازه لطفا به وبلاگ محیا ی ما هم سر بزنید.


ممنونم
نرگسی
26 فروردین 91 19:01
مرسییییییییییی عززیزم ..
آرزوهای رنگی
27 فروردین 91 12:07
سلام وتبریک به خاطر وبلاگ زیبایتان. اگر دوست داشته باشید میتونم نقاشی فرزند نازتان را ازروی عکسش بکشم ودر وبلاگم قرار دهم تاببینید اگرخوشتان آمد میتونید بخریدکارهایم را در وبلاگم میتونید ببینید خوشحال میشم برام نظر بگذارید موفق وسربلند باشید
نگین مامان رادین
27 فروردین 91 13:03
وای چه دخمل خوشتلی بازم که لباسهای خوشتل خوشتل تنت کردی عزیزم با هر لباسی خوشتل میشی چون که خیلی نازی.
راستی مامانش برا محیا کفش خریدین؟خاطره بخشندگی باباییتون رو به شوشو تعریف کرده بودم کلی خندید تاز بهش مزه داده بود و می گفت بازم از خاطره هاشون برامون بگو.


میام تو پستت میگم خواهر
نرگسی
28 فروردین 91 0:17
قربون اون مژه های فر خوردت خالهههههههه ..


ممنونم خاله ای، نه عمه ای..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
28 فروردین 91 8:00
بعد ميگن شيرازي ها... استغفرالله... هواي بهاري و بارون خوشگل و خستگي هاي روز... خوب انسان مگه چقدر توان داره... بگير بخواب عسيسم با خيال راحت بخواب...
يه ضرب المثل قديمي شيرازيه كه ميگه:‌
روزا باخواب تا شبا خووووب بوتوني استراحت كني اينم گفتم كه مبادا يهو عذاب وجدان بگيري


ای ول باحال