محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/ فروردین/90

1391/1/28 9:33
نویسنده : مامان مریم
621 بازدید
اشتراک گذاری

صبح شادت بخیر گلم.. از بس دیشب زود خوابیدیم صبح همگی سرحال بودیم. شما هم بعد دستشویی نخوابیدی..

برای اینکه مسیر مهد و دانشگاه برات تکراری نباشه بعد کارت زدن بردمت تعاونی دانشگاه و خودت کراکر سبزی به شکل ماهی رو برداشتی تا با دوستات بخوری و گفتی ازینا که مادرجون خرید!!!هرچی که شما رو یاد شمال میندازه شادت میکنه ناناسم..

بعد با خوشحالی رفتی مهد و با دیدنشون ( بخصوص پرنیا که دیروز نیومده بود) خوشحال شدی من هم با خیال راحت اومدم سرکارم..

خاله بهار گفته بود تو کیفت برای آب خوردن عصر، لیوان بذارم من هم این ست رو تو خونه داشتم و لیوانشو برات آوردم. آخه دیگه میخوان هزینه ها رو کم کنن و دیگه از یه بار مصرف خبری نیست..

امروز اینجا برف و بارون و تگرگ و رعد و برق و همه چی خلاصه پیدا میشه..

این عکسای قشنگ هم از بالاترین نقطه دانشگاه شهید بهشتی ( بام تهران) تقدیم به همه دوستام:

باورتون میشه؟؟؟

خدایا تو را شکر!!

اینهم دم مهد:

چه ذوقی کردی عشقم:

محیا و یار دیرینه پرنیا:

دیگه موقع برگشتن چه ترافیکی.. تو چمران ظاهرا آب گرفتگی بود و به دنبالش زنجیروار مدرس و همت و رسالت و حقانی و تا دم در خونه مسیر برگشت ما کیپ ماشین ایستاده بود.. شانس آوردیم سمت حرکت ما بهتر بود..( این هم قابل توجه خاله هدی و بقیه که از امکانات پایتخت که داریم استفاده میکنیم شاکی ان..نیشخند خودتون تو بهشتین خبر از ما ندارین که!!!)

تو خونه هم ، خوندن جمله مامان رفت رو با هم یاد گرفتیم و من میرفتم تو اتاق خواب و شما میگفتی مامان رفت.. اما مگه بیخیال میشدی. هی منو میکشوندی اتاق خواب و تو حال. دیگه بعد اونهمه ترافیک ، سرگیجه ام بدتر شد و شما هم دست بردار نبودی..

بابایی رفتی حموم و وقتی داشت لباستو در میاورد گفتی: باباعلی!شورتمو در نیار!! بده..اونقدر حرفای جالب میزنی که من واقعا یادم میره بنویسم..

این هم عروس خانم که از حموم درومده..

سوپ و شامتو خوردی و قبل ما خوابیدی. بمیرم برات. اونقدر صدام کردی و به پر و پام پیچیدی که من فقط چند دقیقه تونستم کنارت بشینم اما دیدم قصد داری بازی کنی و ادای نی نی ها رو در میاوردی و مثلا بلد نبودی حرف بزنی. بابایی هم ازین حالت خوشش اومد و اومد گذاشتت رو پاش و من هم رفتم سراغ شستن ظرفها. شما هم با نی نی ات خوابیدی..

محبتی که تو به بچه هات داری من به شما ندارم. خجالت میکشم گلم. آخه سرم خیلی شلوغه و این بهمونه خوبی نیست. از طرفی خودت خانم شدی و خیلی از عهده کارات برمیای. حتی میری دستشویی و خودتو میشوری. خوب من هم خیالم راحت میشه دیگه..

بمیرم برات که نمیتونم برات زیاد وقت بذارم. دارم از عذاب وجدان دیوانه میشم..

بقیه تو ادامه مطلب:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان صدف
27 فروردین 91 13:03
ای بالانشین. ای دختر بالا شهری. ای روی بام وشین. ای گنجشکک اشی مشی. روی بوم ما نشین.
آرههههههههه؟ رو کم کنی عکس میزاری.بالاخره هر چی نباشه یه 300 متری از ما بالاتر نشستین دیگه. حق داری مریم جون.
دیگه باید درخواست بدم برم سرپست خوابگاه بشم.


حتما تازه کجاشو دیدی. دوربینت مات گرفته و همه جا سیاه شده. دوربینه رو حال میکنی...تازه فهمیدم هم زوووم دیجیتال داره و هم اپتیکال...هر دو 16... ما بالا نشینا اینیم دیگه سمانه جون..


وااای خسته شدم چقدر پز از خودم در کردم...پز ... پز...پز
مامان بردیا
27 فروردین 91 13:32
عزیز دل مادر . ای بالا نشین اینا تگرگه برف نیست دلبندم


میدونم. با بچه ها شور گذاشتیم همینو گفتن.. اما وقتی سفید پوش میکنه میشه برف دیگه.. آخه من هنوز اختلافشو نمیدونم
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
28 فروردین 91 7:52
بابا بازم هرچي امكاناته كه براي تهرون نشين هاست! اينجا (شيراز) هوا بس ناجوانمرادنه سرد شده ولي كو؟ خبري از بارون و از اين حرفا نيست كه.
بالا نشينها، تهرون نشين ها، بچه هاي اونور... حال كنين و اينقدر غر نزنين.
از طرف يه شيرازي يخ زده (چيلرها رو خاموش كردن من دارم مي ميرم از سرما)


آخییی... کدوم ور؟ اونور آب؟ آخه نخواستیم واسه چند قطره بارون ترافیک شد اساسی. 4 میرسیدم، 5 رسیدم خونه. تازه کلی هم دنبال موز گشتیم که قحطی اومد. وب صدف رو خوندی؟
مامان صدف
28 فروردین 91 11:19
بلوز آبیه محیا خیلی خشگله و خیلی هم بهش میاد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاله هدی ، عزیزم، الان که داره اردیبهشت میاد شما نباید به حال ما غبطه بخوری بلکه برعکس.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بابا ادامه مطلبتیم.



شما اصل مطلبی عزیزم. راه راهیه رومیگی... ناقابله. خاله جون عسلش دوخته.. حالا خاله سپیده بلده فقط شکلات و موز بخره... بگو برو خیاطی... راستی بهش گفتی تو مهد دارن شوهرش میدن..
مامان کوروش
28 فروردین 91 11:32
چقد ناز خوابیده خانومی عافیت باشه محیا خانوم خوشگل منم یه وقتایی وجدادن درد می گیرم که نکنه برای بپه ام کم می ذارم