محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

محیا سوره کوثر رو از حفظ خوند

رو پام دراز کشیده بودی که یهو دیدم کاملا سوره کوثر رد درست خوندی. من و بابایی  شما متعجب شدیم و از خوشحالی نمیدونستیم چکار کنیم.. دست مربی های مهد درد نکنه.بدین وسیله از اونا تشکر و قدردانی میکنم...
2 ارديبهشت 1391

عکسهای عید محیا تو مهد

این خوشگله، دخمل منه: کاش خاله بهار پاپیونتو درست می بست و دامنتو کمی بالا میکشید. اما دستش درد نکنه. جوراب یادم رفته بود . بنده خدا از یکی قرض کرد.. وقتی عید هوا سرد باشه همین میشه دیگه. باید با پالتو سر سفره هفت سین بشینی. خوب شد . چون تو زمستون تو مهد ازت عکس ننداختم.. ...
2 ارديبهشت 1391

27/ فروردین/90

صبح شادت بخیر گلم.. از بس دیشب زود خوابیدیم صبح همگی سرحال بودیم. شما هم بعد دستشویی نخوابیدی.. برای اینکه مسیر مهد و دانشگاه برات تکراری نباشه بعد کارت زدن بردمت تعاونی دانشگاه و خودت کراکر سبزی به شکل ماهی رو برداشتی تا با دوستات بخوری و گفتی ازینا که مادرجون خرید!!! هرچی که شما رو یاد شمال میندازه شادت میکنه ناناسم.. بعد با خوشحالی رفتی مهد و با دیدنشون ( بخصوص پرنیا که دیروز نیومده بود) خوشحال شدی من هم با خیال راحت اومدم سرکارم.. خاله بهار گفته بود تو کیفت برای آب خوردن عصر، لیوان بذارم من هم این ست رو تو خونه داشتم و لیوانشو برات آوردم. آخه دیگه میخوان هزینه ها رو کم کنن و دیگه از یه بار مصرف خبری نیست.. امروز...
28 فروردين 1391

26/ فروردین/90

سلام صبحت بخیر چقدر صبح سخت بود بیدارشدن.. هوا بهاری و بارونی.. (تقریبا سیل راه افتاده بود). جای خوبش این بود که بابایی طبق معمول شنبه ها ماشین ما رو برنداشت ببره.. تو مهد هم وقتی بیدار شدی دوست نداشتی از من جدا بشی. دستمو گرفتی و گفتی مانی بریم خونه.. من فدای مظلومیتت بشم الهی.. رفتیم دم در پیش سهیلا جون و خانم سیفی..اون هم بهت چند تا مداد شمعی داد و نشستی به نقاشی کشیدن و کلی ذوق کردی.. مامان نگرانته. دلم نمیخواد قلب کوچیکت از دوریم بشکنه.. دوستت دارم نازنینم.. و اما دم مهد و یه روز بارونی و سرد: اونقدر خواب آلود رانندگی کردم که وقتی سالم رسیدیم خونه خدا رو شکر گفتم..سریع غذاتو دادم و ...
27 فروردين 1391