صبح زود از خواب بیدار شدی..چون آخر پاییزه شبها طولانی شدند و صبحها که میایم بیرون خیلی تاریکه این هم 6:40 صبحه: تو راه و تو مهد بیدار بودی...از دیشب گفتی دوست ندارم بریم مهد و گفتی خونه باشیم... بعد بیرون اومدنم از اتاقت کلی گریه کردی..درسا و ... هم همینطور... طفلک هستی بود که اونجا هنوز لباسهاش تنش بود و به همه نگاه میکرد.. خاله بهاره هم مشغول پسرش و بقیه بود...من هم رفتم لباس هستی رو از تنش در آوردم و دوتاتونو گذاشتم کنار هم تا بازی کنین...اما صدای گریه ات تا دم در میومد...بمیرم برات الهی..آخر هفته ای تو خونه عادت کرده بودی.. من که تو خونه مادر خوبی برات نبودم..خودت مشغول بودی...امروز که اومدم دنبالت قول میدم تو خ...