محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/ آذر/90

1390/9/28 14:16
نویسنده : مامان مریم
456 بازدید
اشتراک گذاری

سلام صبحت بخیر گلم..امروز تو خونه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی...کلی تو مهد باهات بازی کردم و با درسا روبوسی کردین و به هم لبخندهای ناز کودکانه میزدین و با من خداحافظی کردی و بوسیدمت و اومدم سرکار...

خاله بهاره هم بابت اینکه از شما غافل شد کلی عذرخواهی کرد...امیدوارم حواسشونو بیشتر جمع کنن...خاله مهدیه هم یه اسباب بازی بهتون داد و کلی ذوق کردین...

روز خوبی داشته باشی گلم... 

شب یلدا تولد پدرجونه و ما هم پارسال نشد که بریم... خیلی خوبه همه میان جمع میشن... هوای اینجا هم که آلوده است. میرفتیم بد نبود..تعطیلات عاشورا که خیلی نشد استفاده کنیم...فقط دو روزشو شمال بودیم!!! پنجشنبه این هفته هم بابایی سرکاره و ما باید خودمون بریم..تازه سنا و بچه ها رو هم ندیدیم و تا اربعین خیلیه.. ایشاله که بشه بریم و بابایی هم راضی باشه..

امروز که اومدم دنبالت یادم رفت شلوارتو از تو ماشین بیارم با همون جوراب شلواری دوییدیم طرف ماشین تا سردت نشه هرچند به برکت آلودگیها هوا از لحاظ دما بد نیست....عکسشو بعدا میذارم..

خونه رسیدیم شیرخخشکت تموم شده بود و نداشتم بهت بدم...خودتو کشتی...هر چی دستم اومد خوروندمت اما مگه رضایت میدادی تا اینکه زنگ زدم به بابایی و بهش گفتی برات شیر و خیار و موز بخره..هر چی بابایی میپرسید دیگه چی بخرم این سه تا رو میگفتی... کاش روزی باباعلی همینجور با سماجت و پشت سر هم از من بپرسه که دیگه برات چی بخرمقهقهه و من تا فردا براش لیست ترتیب بدم...

برات ذرت مکزیکی درست کردم با قارچ..اما فقط ذرتشو بشما دادم...خیلی دوست داری..

چیپس خوردی و نیمرو هم برات درست کردم.. و پای تلویزیون نشوندمت تا برم یه دوشی بگیرم...حالا اتفاقی افتاد تا کل ساختمون فهمیدن که من رفتم حموم...و برای اونایی هم که نفهمیدن، اینجا مینویسم تا دیگه فقط خواجه حافظ شیراز بمونه که اونم خاله هدی یاسی جون زحمتشو بکشننیشخند

بله!! ما رفتیم حموم..یادم نبود که نظافتچی داره راه پله رو تمیز میکنه...و کارش که تموم شد میره پارکینگ رو بشوره و آب تا طبقه چهارم بالا نمیاد که نمیاد...من موندم و محیا که هر دقیقه میومد در رو باز میکرد و یه سلامی میداد و میرفت... و من یخ کرده بودم...تازه اومد گفت مانی پی پی زدم که دنیا رو سرم خراب شد..دعا کردم که یه اتفاق خوبی بیفته ... وافتاد...

چاه فاضلاب دقیقا زیر ماشین ما که پارک بود، گرفته بود و آقاهه دست نگه داشته بود تا صاحب ماشین رو پیدا کنه...زنگ ما رو که زد محیا به هوای بابایی در رو باز کرد و من هم تا صداشو شنیدم به محیا گفتم که در رو محکم ببنده و از پشت درهای بسته از تو حموم با این آقا مکالمه میکردم...گفتم برو یه استراحتی بکن تا من کارم تموم بشه...خوشبختانه با آب فراوون دوش گرفتم و اومدم بیرون..

زنگ زدم به همسایمون متین جان مامان آنا.. تا آقای پارسیان سونیچ رو بگیره و ماشینمونو جابجا کنه که متاسفانه خونه نبود...صبر کردیم تا آقای بهرامی اومد.. من هم با صورت گلی، یه چادر گل منگلی هم سرم کردم و کلید رو دادم بهش و ازش خواستم این کارو برام  انجام بده....

زحمتشو کشید و بعدش بابایی اومد..باور کن اصلا حوصله نداشتم براش تعریف کنم قضیه رو...منو بگو که قبل از اومدن بابایی خواستم کارهامو کرده باشم تا وقتی اومد خونه کنارش باشم... شما و بابایی شام خوردین و من سیر بودم و فقط سریال نگاه کردم..

پات رو نرده های صندلیت گیر کرد و گفتی مانی محیا گیر شد..بیا!!! کلی خنده ام گرفت

این هم چند تا عکس از خوشگل خودم..

دخترم داره با مانی نماز میخونه

دیشب اومدی طرفم و با ترس گفتی مانی جیش زدم منو میشوری؟ گفتم آره چرا که نه مگه تا حالا نمیشستم؟ گفتی آخه بَباره ( خاله بهاره) منو نمیشوره!! من نمیدونم این حرفات یعنی چی؟ از طرفت خاله مهدیه مسوول شستشوی شماست و نمیدونم منظورت ازین حرف گنده چی بود؟ آیا واقعا متوجه چیزی که گفتی بودی؟دخترم!!؟؟؟

و دخملم دیگه خوابش میاد..

بابایی با قاطعیت ساعت 9:30 تلویزیون رو خاموش کرد و شما کمی نق زدی و بعدش خوابیدی..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان آرینا
27 آذر 90 10:32
000000___00000 _00000000?0000000 _0000000000000000 __00000000000000 ____00000000000 _______00000 _________0 ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 _______*_____00000000000 ________*_______00000 _________?________0 _000000___00000___* 00000000?0000000___* 0000000000000000____* _00000000000000_____* ___00000000000_____* ______00000_______* ________0________* ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 ______*______00000000000 _______*________00000 ________*_________0 _________*________* _________*_______* __________*______* ___________*____* ____________*___* _____________*__* ______________**
نگین مامان رادین
27 آذر 90 13:48
سلام ایشاالله که بتونید برید شمال و بهتون حسابی خوش بگذره تولد پدر جون هم مبارک خدا عمر طولانی و با عزت بهشون بده


ممنونم خاله ایشاله
مامان طاها
27 آذر 90 14:16
سلام سلام سلام.
اومدم بگم که کارتون خیلی قشنگه من از کارتون خیلی خوشم اومده. تصمیم گرفتم یکی از سه کدمو به شما اختصاص بدم.
خوشحال میشم شما هم این کارو بکنید.
کد طاهای من 151 هستش.
منتظرتون هستم .
بای.


ممنونم مرس خاله چشم حتما
خاله هدي ياسمين زهرا
30 آذر 90 13:17
مرسي گلي كه از منم ياد كردي ولي نگران نباش به خواجه حافظ نگفتم چي شده. توي اين دوره زمونه چشم و گوش اين بنده خدا فقط بسته مونده
خيلي ناناز صحبت ميكنه اين محيايي. آدم دلش ميخواد بخوردش درضمن چه چادر نماز زيبايي داره انشااله چادر عروسيشو بپوشه و چادر احرام به سر كنه و بره مكه
راستي يلداتون مبارك. امشب وقتي داشتين يواشكي آرزوهاي قشنگتونو تو گوش فرشته ها زمزمه مي كردين به ياد منم باشين


میسی خال...حتما