27/ آذر/90
سلام صبحت بخیر گلم..امروز تو خونه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی...کلی تو مهد باهات بازی کردم و با درسا روبوسی کردین و به هم لبخندهای ناز کودکانه میزدین و با من خداحافظی کردی و بوسیدمت و اومدم سرکار...
خاله بهاره هم بابت اینکه از شما غافل شد کلی عذرخواهی کرد...امیدوارم حواسشونو بیشتر جمع کنن...خاله مهدیه هم یه اسباب بازی بهتون داد و کلی ذوق کردین...
روز خوبی داشته باشی گلم...
شب یلدا تولد پدرجونه و ما هم پارسال نشد که بریم... خیلی خوبه همه میان جمع میشن... هوای اینجا هم که آلوده است. میرفتیم بد نبود..تعطیلات عاشورا که خیلی نشد استفاده کنیم...فقط دو روزشو شمال بودیم!!! پنجشنبه این هفته هم بابایی سرکاره و ما باید خودمون بریم..تازه سنا و بچه ها رو هم ندیدیم و تا اربعین خیلیه.. ایشاله که بشه بریم و بابایی هم راضی باشه..
امروز که اومدم دنبالت یادم رفت شلوارتو از تو ماشین بیارم با همون جوراب شلواری دوییدیم طرف ماشین تا سردت نشه هرچند به برکت آلودگیها هوا از لحاظ دما بد نیست....عکسشو بعدا میذارم..
خونه رسیدیم شیرخخشکت تموم شده بود و نداشتم بهت بدم...خودتو کشتی...هر چی دستم اومد خوروندمت اما مگه رضایت میدادی تا اینکه زنگ زدم به بابایی و بهش گفتی برات شیر و خیار و موز بخره..هر چی بابایی میپرسید دیگه چی بخرم این سه تا رو میگفتی... کاش روزی باباعلی همینجور با سماجت و پشت سر هم از من بپرسه که دیگه برات چی بخرم و من تا فردا براش لیست ترتیب بدم...
برات ذرت مکزیکی درست کردم با قارچ..اما فقط ذرتشو بشما دادم...خیلی دوست داری..
چیپس خوردی و نیمرو هم برات درست کردم.. و پای تلویزیون نشوندمت تا برم یه دوشی بگیرم...حالا اتفاقی افتاد تا کل ساختمون فهمیدن که من رفتم حموم...و برای اونایی هم که نفهمیدن، اینجا مینویسم تا دیگه فقط خواجه حافظ شیراز بمونه که اونم خاله هدی یاسی جون زحمتشو بکشن
بله!! ما رفتیم حموم..یادم نبود که نظافتچی داره راه پله رو تمیز میکنه...و کارش که تموم شد میره پارکینگ رو بشوره و آب تا طبقه چهارم بالا نمیاد که نمیاد...من موندم و محیا که هر دقیقه میومد در رو باز میکرد و یه سلامی میداد و میرفت... و من یخ کرده بودم...تازه اومد گفت مانی پی پی زدم که دنیا رو سرم خراب شد..دعا کردم که یه اتفاق خوبی بیفته ... وافتاد...
چاه فاضلاب دقیقا زیر ماشین ما که پارک بود، گرفته بود و آقاهه دست نگه داشته بود تا صاحب ماشین رو پیدا کنه...زنگ ما رو که زد محیا به هوای بابایی در رو باز کرد و من هم تا صداشو شنیدم به محیا گفتم که در رو محکم ببنده و از پشت درهای بسته از تو حموم با این آقا مکالمه میکردم...گفتم برو یه استراحتی بکن تا من کارم تموم بشه...خوشبختانه با آب فراوون دوش گرفتم و اومدم بیرون..
زنگ زدم به همسایمون متین جان مامان آنا.. تا آقای پارسیان سونیچ رو بگیره و ماشینمونو جابجا کنه که متاسفانه خونه نبود...صبر کردیم تا آقای بهرامی اومد.. من هم با صورت گلی، یه چادر گل منگلی هم سرم کردم و کلید رو دادم بهش و ازش خواستم این کارو برام انجام بده....
زحمتشو کشید و بعدش بابایی اومد..باور کن اصلا حوصله نداشتم براش تعریف کنم قضیه رو...منو بگو که قبل از اومدن بابایی خواستم کارهامو کرده باشم تا وقتی اومد خونه کنارش باشم... شما و بابایی شام خوردین و من سیر بودم و فقط سریال نگاه کردم..
پات رو نرده های صندلیت گیر کرد و گفتی مانی محیا گیر شد..بیا!!! کلی خنده ام گرفت
این هم چند تا عکس از خوشگل خودم..
دیشب اومدی طرفم و با ترس گفتی مانی جیش زدم منو میشوری؟ گفتم آره چرا که نه مگه تا حالا نمیشستم؟ گفتی آخه بَباره ( خاله بهاره) منو نمیشوره!! من نمیدونم این حرفات یعنی چی؟ از طرفت خاله مهدیه مسوول شستشوی شماست و نمیدونم منظورت ازین حرف گنده چی بود؟ آیا واقعا متوجه چیزی که گفتی بودی؟دخترم!!؟؟؟
و دخملم دیگه خوابش میاد..
بابایی با قاطعیت ساعت 9:30 تلویزیون رو خاموش کرد و شما کمی نق زدی و بعدش خوابیدی..