17/ دی/90
صبح تبت بدتر شد و پروفن هم اثر نکرد. به مادرجون گفتم که چند ساعت بعد برات شیاف بذاره و من هم کله صبح با سرویس اومدم دانشگاه..کاش همیشه مادرم پیشم بود... مامان ریحان عسلی میدونه که من چی میگم...
خیالم از یه بابت راحت بود که پیش مادرجونی...طفلی تو این شرایط پوشکت هم نمیکنه تا هم خنک بشی و هم یاد بگیری...قول داده تا هفته بعد به این پروژه هم سروسامون میده..ایشاله..
خیلی اصرار دارن امروز ببرنت شمال..اما من نمیذارم..تا آخر هفته دق میکنم...فعلا تا خوب بشی نگه شون میدارم..آخه اربعین حلیم میپزن و بنده خداها خیلی کار دارن..ایشاله به حق امام حسین که اینهمه تو مراسمش عزاداری کردی تا اربعین خوب خوب بشی...
تمام آخر هفته رو به یاد انار جان و مادر دلسوخته اش بودم و براش دعا میکردم و به خودم آرامش میدادم..ایشاله هر چه زودتر بهبود پیدا کنه..با کلیک روی اسمش از حالش باخبر بشین..
اومدم دانشگاه دیدم برفه..من هم که دلم گرفته، رو برفها اسمتو نوشتم...
الان زنگ زدم مادرجون گفت داروهاتو خوردی و خوابیدی...کاش خودش هم بخوابه...طفلک میخواد لباسهایی که دیشب از فرط سرفه کثیف کردی بشوره...
یادت باشه مادر جون از روزی که بدنیا اومدی خیلی زحمتتو کشیده..هر وقت ناراحتیمو دیده تو برف و سرما سه سوته راه افتادن اومدن...پارسال هم همین موقع ها بود که من و شما با هم مریض شدیم...با اینکه کلی باند کشی به پاهاش بسته و بیشتر از شما داره قرص میخوره...
خدا دختر جوونشو اهل بهشت کنه و بهش صبر بده...طفلک دیگه طاقت غصه های بچه هاشو نداره...
بابایی اومد دانشگاه دنبالم و با هم رفتیم خونه...از دیدنمون خوشحال شدی اما تبت همچنان ادامه داشت..
زندایی رفت پیش دکتر سوادکوهی و وضعیتتو براش شرح داد. اونهم که ما تو بابل خیلی بهش اعتماد داریم گفت که این ویروس با دارو تبش کم نمیشه حتما شیاف بذارین...آخه گفته بالای یکسال شیاف عیبی نداره...من هم گذاشتم برات و تا شب خیلی خوب بودی...دیگه شربتتو ندادم و شب هم خوب خوابیدی..
قبلش هم با پدرجون کلی رقصیدی..اما این تب گاه و بیگاه داره هی میره و میاد.کاش دیگه برنگرده..
تمام وقت پیش اونایی دیگه من و بابایی رو فراموش کردی تازه به ما میگی برووو و گاهی فحشکی هم بما میدی...من موندم مادرجون و پدرجون برن با چه رویی میخوای سمت ما برگردی...حتی شب هم پیششون بودی تا خوابیدی..من هم که از خدا خواسته چشامو بستم و بیهوش شدم...