محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

17/ دی/90

1390/10/18 8:16
نویسنده : مامان مریم
585 بازدید
اشتراک گذاری

صبح تبت بدتر شد و پروفن هم اثر نکرد. Too Funnyبه مادرجون گفتم که چند ساعت بعد برات شیاف بذاره و من هم کله صبح با سرویس اومدم دانشگاه..کاش همیشه مادرم پیشم بود... مامان ریحان عسلی میدونه که من چی میگم...

خیالم از یه بابت راحت بود که پیش مادرجونی...طفلی تو این شرایط پوشکت هم نمیکنه تا هم خنک بشی و هم یاد بگیری...قول داده تا هفته بعد به این پروژه هم سروسامون میده..ایشاله..

خیلی اصرار دارن امروز ببرنت شمال..اما من نمیذارم..تا آخر هفته دق میکنم...فعلا تا خوب بشی نگه شون میدارم..آخه اربعین حلیم میپزن و بنده خداها خیلی کار دارن..ایشاله به حق امام حسین که اینهمه تو مراسمش عزاداری کردی تا اربعین خوب خوب بشی...

تمام آخر هفته رو به یاد انار جان و مادر دلسوخته اش بودم و براش دعا میکردم و به خودم آرامش میدادم..ایشاله هر چه زودتر بهبود پیدا کنه..با کلیک روی اسمش از حالش باخبر بشین..

اومدم دانشگاه دیدم برفه..من هم که دلم گرفته، رو برفها اسمتو نوشتم...

الان زنگ زدم مادرجون گفت داروهاتو خوردی و خوابیدی...کاش خودش هم بخوابه...طفلک میخواد لباسهایی که دیشب از فرط سرفه کثیف کردی بشوره...

یادت باشه مادر جون از روزی که بدنیا اومدی خیلی زحمتتو کشیده..هر وقت ناراحتیمو دیده تو برف و سرما سه سوته راه افتادن اومدن...پارسال هم همین موقع ها بود که من و شما با هم مریض شدیم...با اینکه کلی باند کشی به پاهاش بسته و بیشتر از شما داره قرص میخوره...

خدا دختر جوونشو اهل بهشت کنه و بهش صبر بده...طفلک دیگه طاقت غصه های بچه هاشو نداره...

بابایی اومد دانشگاه دنبالم و با هم رفتیم خونه...از دیدنمون خوشحال شدی اما تبت همچنان ادامه داشت..

زندایی رفت پیش دکتر سوادکوهی و وضعیتتو براش شرح داد. اونهم که ما تو بابل خیلی بهش اعتماد داریم گفت که این ویروس با دارو تبش کم نمیشه حتما شیاف بذارین...آخه گفته بالای یکسال شیاف عیبی نداره...من هم گذاشتم برات و تا شب خیلی خوب بودی...دیگه شربتتو ندادم و شب هم خوب خوابیدی.. 

قبلش هم با پدرجون کلی رقصیدی..اما این تب گاه و بیگاه داره هی میره و میاد.کاش دیگه برنگرده..

تمام وقت پیش اونایی دیگه من و بابایی رو فراموش کردی تازه به ما میگی برووو و گاهی فحشکی هم بما میدی...من موندم مادرجون و پدرجون برن با چه رویی میخوای سمت ما برگردی...حتی شب هم پیششون بودی تا خوابیدی..من هم که از خدا خواسته چشامو بستم و بیهوش شدم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (12)

مامان دانیال
17 دی 90 8:58
الهی بمیرم. می دونم چی کشیدی. ما هم چندین روزه که درگیر بیماری دانیالیم. خیلی سخته و انگار اجتناب ناپذیر. امیدوارم محیا هر چه زودتر سالم و سرحال بشه عزیزم.


مرسی عزیزم...خیلی مقاومت کرد اما بالاخره گرفت..اما خدا رو شکر اسهال و استفراغ نبود..اون بدتره...پارسال همین موقع داشت..
مامان هستی
17 دی 90 9:59
ایشااله بهتر میشه باید دوره شو طی کنه . نگران نباش مانی



دخترم عشق من
17 دی 90 10:12
ایشالله زود زود خوب میشه . مانی صبور باش خوب میشه دخترم محیا جون.


مرسی ممنونم
مامان هستی
17 دی 90 10:23
دلم آشوبه به خاطر انار
خدا خودش به داد دل مادرش برسه و کمکشون کنه


آره بخدا
مامان آبتین
17 دی 90 10:50
نگران نباش ایشالا زود زود خوب میشه . راستی چقدر چادر بهش میاد. خیلی ناز شده


مرسی ممنونم
عمه نرگس
17 دی 90 11:10
ایشالا که زود زود خوب میشه محیاجونی.
مامان پارسا
17 دی 90 12:02
انشاءلله زودتر خوب می شه.


مرسی خاله جون
دختر چشم آبی!
17 دی 90 13:20
سلام انشاالله جو جو زودتر خوب بشه ، خدا مادرتو برات نگه داره قدرشو بدون عزیزم


حتما عزیزم. مرسی
مامان کوروش
17 دی 90 13:39
عزیزم نی نی ها همه مریض می شن انشا.. که مریضی شون فقط سرماخوردگی باشه چون ما مامانها طاقت همینو هم نداریم
انشا... گلت زودتر خوب بشه


آره بخدا...من از تب میترسم... مرسی خاله جون
مامان حنا
17 دی 90 19:36
سلام گلم دعا می کنم هر چه زودتر دختر نازت خوب بشه فقط حواستون به تبش باشه واقعا درکتون میکنم چی میکشی خانومی پیش منم بیا آپم
matin
17 دی 90 21:00
وای خدا تازه وبلاگتو دیدم امیدوارم هر چه زودتر خوب شی محیا جون مامان خیلی ناراحتته از عکسهایی که رو برف نوشته فهمیدم دلش خیلی گرفته زودتر خوب شو دخملی
خدا مامان بزرگت رو حفظ کنه که همیشه به درد بخورن


ممنون عزیزم خدا از بلا دورشون کنه
مامان صدف
18 دی 90 8:12
هر چی هست زیر سر این مهد کودکه. همه بچه ها بلا استثناء مریضن.


آره بخدا نمیدونم چرا میارن...از من که بی کس تر نیستند...