18/ دی/ 90
صبح بیدارت کردم و دیدم تب داری دوباره..داروهاتو دادم و شیر خوردی و خوابیدی. مادرجون امیدوار بود امروز خوب بشی تا بره...بچه ها درس دارن و دلش اونجاست..نمیدونم چکار کنم..
خدا کنه خوب بشی اگه خدای نکرده نشی باید مرخصی بگیرم ناچارا
اما خدا رو شکر مادرجون که زنگ زدم گفت دیگه اصلا تب نکردی و سر حالی و به اصطلاح کمر مریضیت شکست...
.. پدر جون هم سه بار از صبح 56 پله رو رفته بیرون و برگشته تا لوازم التحریریه مغازه اش رو باز کنه تا برات برچسب ستاره بخره و بالاخره موفق شد و زدی به دستات و کلی ذوق کردی...
شاید مامان بردیا راست میگه باید واکسن آنفلونزا میزدم بهت اینقدر طول نمیکشید..اما خدا رو شکر که الان بهتری و مادرجون اینا تصمیم گرفتن که برن...
من هم شاید اگه راهی پیدا نکردم مثل بقیه بیارمت مهد، چون دوره نقاهتش طولانیه و یکی دو روز که نیست... البته بعد اینکه داروهات تموم شد.. با تب و ... خطرناکه.کسی حواسش به بچه ها نیست...
وقتی رسیدم خونه دیدم پدرجون و مادرجون لباسهاشونو پوشیدن و آماده رفتن هستن...نگو اونقدر لوس بودی و اذیتشون کردی که طفلکها بستوه اومده بودند...خواهشهای الکی و اونا هم بله و چشم و به اصطلاح پررو شدی اساسی...قیافشون خنده دار بود..
ظاهرا شبکه های تلویزیونو بهم ریختی و اونا هم بلد نبودند تنظیمش کنند و شما هم کارتون نشد ببینی و بازی دراوردی..مادرجون میگفت از دستت هنار نخوردند. همه برنج و ماست رو ریختی رو زمین و ٥ تا لیوان چای و آب... دیگه طفلک مرد از بس تمیز کرد...با رفتنشون مخالفت نکردم. خسته شدند توخونه...بابایی هم هر چی گفت نموندند..
شما سالم باش هر چی خواستی شیطونی کن...بووووس
این هم صورت دخملم که دیگه باز شده اما هنوز لاغره:
بسه دیگه عکس نگیر مانی
ظاهرا حال و روزت خوش نبود و هنوز از بیماریت کلافه بودی..چون دخترم ماهه. نباید اینکارها رو بکنه..
بعد رفتنشون بیا و ببین...خونه رو رو سرت گذاشتی...خوب شدی تا اینکه بابایی اومد با ذوق رفتی دم در و گفتی پدر جون پدرجون اما وقتی بابایی رو دیدی زدی زیر گریه...اونهم ناراحت شد و گفت یعنی تا این حد؟؟؟؟( حسادت از خودش در وکرد)
رفتی تو دستشویی و نمیذاشتی بشورمت میگفتی مادرجون منو بشوره...حالا من مادرجون از کجا پیدا کنم..
ساعت ده شب رسیدند...ظاهرا از گرسنگی تو راه حالشون بد میشه و خوب نبود حالشون...غذا بین راهی هم که نمیخورن...ببین از دست تو دخمل بلا که نذاشتی نهارشونو بخورن...
دیگه شامی که مادرجون برامون گذاشت رو خوردیم و خوابیدیم.. نیمه های شب هم که کلی بهونه گیری و آب رو ریختی رو من و خودت و پاشو لباس عوض کن...از دست تو...بوووس