11/دی/90- تولد مرجان
امروز اول ژانویه یعنی آغاز سال نو میلادی و ولادت امام موسی کاظمه!!!! ازون بهتر تولد دختر خاله ارشد محیا یعنی مرجان جونه . که محیا خیلی دوسش داره ( البته نه به اندازه مهرناز.الان مرجان حسودیس میشه!!!)
مرجان جون تولدت مبارک!!!!15 سالگیت مبارک عسل خاله....
یادش بخیر اون روزی که مرجان بدنیا اومد. من دبیرستان بودم...از شادی خونمون داشت منفجر میشد... آخه اولین خواهر زاده مون بود..من رفتم براش تا بیاد خونمون کلی چیز میز خریم..اما موقع اومدنش به خونه مادرجون من مدرسه بودم..برگشتم خونه دیدم یه خاله ریزه زیر پتو خوابیده...
خاله ریزه ای که الان دوم دبیرستان استعداد درخشانه و کلی کمالات و فضائل اخلاقی داره...اهل درس و نماز شب و ورزش و رقص و لباس و خنده و ... خلاصه همه چی تمومه.. الان هم که از باباش پیانو میخواد و ایشاله موزیسین خوبی هم میشه...وااای چقدر ازش تعریف کردم...آخه خاله اش هستم و خیلی دوسش دارم....
مرجان گلم ایشاله تو لباس دانشگاه و عروسی ببینمت....پدرو مادرت برات هیچ چی کم نذاشتن..منتظر نتایج خوبی هستیم...باید سرافرازمون کنی خاله!!!
من و محیا دوستت داریم هزارتا. به زبون محیا: .مججان دوسِت داییم
امروز هوا خیلی سرده!!!! وقتی گذاشتمت تو مهد خواب بودی گلم...
امروز جزوه بدست گرفتنم برات عادی تر شد..نشستی پای فیلم و من هم خوندم..
ازین آقا میترسی...و میگی فرشاد
میخواستی کمرتو با دستمال ببندی و عربی برقصی:
یهو گفتی مانی بی بیبی اَخه...و خواستی پوشکتو در بیارم...و وقتی برداشتمش گفتی خوب شدم مامان!!! اولش خوب بود و همش میرفتی رو صندلی توالتت...اما بلد نیستی جیش کنی...
قربون مماخ آویزونت بشم...
تا اینکه سر شام ریختی رو فرش ....
میخوام ادامه بدم تا ببینم کی موفق میشم..
پمادهاتو گرفتی و درو باز کردی و بهم نمیدادیش...به زور متوسل شدم..همه شو فشار دادی و ریخت...منم ازت گرفتم و قایمشون کردم...و کلی گریه کردی...
تو خمونه راه میرفی میگفتی درسا گُستَلی ( خسروی) !!! و محیا عجاجانی ( علیجانی) و گاهی هم قاطی میکردی و میگفتی محیا گستلی... ناز دخترم دیگه داری فامیلیها رو یاد میگیره...