محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

26/آذر/90

1390/9/28 14:32
نویسنده : مامان مریم
954 بازدید
اشتراک گذاری

صبح زود از خواب بیدار شدی..چون آخر پاییزه شبها طولانی شدند و صبحها که میایم بیرون خیلی تاریکه این هم 6:40 صبحه:

تو راه و تو مهد بیدار بودی...از دیشب گفتی دوست ندارم بریم مهد و گفتی خونه باشیم... بعد بیرون اومدنم از اتاقت کلی گریه کردی..درسا و ... هم همینطور... طفلک هستی بود که اونجا هنوز لباسهاش تنش بود و به همه نگاه میکرد..

خاله بهاره هم مشغول پسرش و بقیه بود...من هم رفتم لباس هستی رو از تنش در آوردم و دوتاتونو گذاشتم کنار هم تا بازی کنین...اما صدای گریه ات تا دم در میومد...بمیرم برات الهی..آخر هفته ای تو خونه عادت کرده بودی.. من که تو خونه مادر خوبی برات نبودم..خودت مشغول بودی...امروز که اومدم دنبالت قول میدم تو خونه کلی بهت خوش بگذره...

فدای چشات بشه مانی...دخمل خوبی باش...آخه این روزها خیلی کارم سخته و دوست دارم با خیال راحت به کارام برسم..

دوستت دارم گلم..

ساعت یک بود که بابایی دانشگاه کار داشت و با ماشین حاج آقا محتشمی اومد پیشم ..

باباعلی

تا به کارمون برسیم خیلی دیر شد و ساعت سه و نیم اومدم دنبالت...از حول کیفتو یادم رفت بردارم...

دیدم صورتت زخمیه..ظاهرا سر اسباب بازی با بچه ها دعوات شده بود و از اونجایی که همه چی رو به درسای طفلکی نسبت میدی باورم نشد..گفتی اون گازم گرفت و من هم با دست زدمش...خوبه حسابی هم میای تعریف میکنی...بهت گفتم که دعوا کار بدیه اما از مربیهای مهدت ناراحت بودم که چرا حواسشون نیست...

ظاهرا به کلاسهای بالاتر هم یه سری میزنین و از بچه های بزرگتر چیزهای خوبی یاد میگیرین...دیگه همینه دیگه چه میشه کرد..

این هم از نقاشی امروزت:

بعدش آوردمت سر کارم چون هنوز کارام مونده بود..

5 بود رسیدیم خونه...کارگرها که داشتند سقف خونه رو ایزوگام میکردن، ماهواره ها رو جمع کرده بودند و در نتیجه نمیشد برنامه های کودکشو ببینی و منو بیچاره کردی و چندین بار cd خاله ستاره رو برات گذاشتم. بعد همش میگفتی مانی بزن شبکه دو.  بعدا دیدم که تو مهد همش براتون برنامه شبکه دو که کودکانه میذارن..قربونت برم من.....

از سریالهایی که دعوا داره خوشت نمیاد...گاهی هم میگی مانی کلیس دریای ( در بیار) موهاتو شونه کنم..

کمی هم ورزش کردی:

در حال آب کردن چربیهای اضافی

در این حین چندین بادکنک ترکوندی..

کمی هم به مامان تو جارو کشیدن کمک کردی:

و کمی هم عشقولانه کردیم:

قربون خنده هات با اون دندونات موشی و نونی که تو دهنته..

و چند تا عکس هم از دختر هندونه ای من.باید مواظب باشم که شب یلدا نخورنت:

بعد بابایی اومد و رفتن رو پشت بوم و با آقاهه ماهواره رو درست کردند. اما روشنش نکردم و خوابیدیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

جغله كوچولو
26 آذر 90 15:10
جغله: سلام ... خوبين شما
تبريك ميگم وبلاگتون مطالبش خيلي خوبه ...... در ضمن باعث افتخارمه اگر منم به لينك دوستان خود اضافه كنيد...

خوشحال ميشم به وبلاگ من هم بيايد ... موفق و سلامت باشيد.



حتما . موفق باشی
مامان آرینا
26 آذر 90 17:01
مامان هستی
27 آذر 90 10:08
دلم برای دخترم کباب شد مرسی از اینکه لباساشا درآوردی
آخه من دیروز از بس که سرم شلوغ بود بهت سر نزدم برای همین از همه چیز بی خبر بودم
امروز که این مطلبو خوندم خیلی ناراحت شدم .اگه قراره ما بچه مونو دم در تحویل بدیم نباید بچه من تا 8 صبح با لباسای بیرونش بچرخه .
ممنون که گفتی امروز حتما با خانم سیفی صحبت می کنم
متاسفانه مربی های مهد فقط زبون باز هستند و در پشت پرده چی میگذره الله اعلم
خدا خودش نگهدار بچه هامون باشه .
برای همین میخواستم اوضاع و احوال هستی رو در نبود خودم بدونم .چون جلوی مامانا که فقط چاپلوسی و ابراز محبت می کنن ولی از صحبت های مامانا و شکایت های ریز و درشت اونا بعد از ظهرها میشه فهمید که اصلا مراقب بچه ها نیستند. ببخشید درد دلم باز شد خیلی وراجی کردم


نه عزیزم من هم اصلا راضی نیستم...خدا خییر بده به رویا و سهیلا
نگین مامان رادین
27 آذر 90 13:50
وای وای چه هندونه ی خوشمزهای کاش می تونستم بخورمش،من هم فدای خنده هات بشم که از عسل شیرین تره