3/ دی /90
صبح روز شنبه و من حسابی تو محل کارم کار دارم..
چون همکارم شنبه ها نمیاد...تا دوازده به کارم رسیدم و پستها رو با تاخیر نوشتم و بعضی از دوستان خیلی بی قراری میکردن و لطفشون فوران کرده بود و منتظرمون بودن...مرسی از لطفشون...سمانه جون عاشق مرامتم به خدا....
ظهر کلاس داشتم و خودم تنها رفتم و بعد ازینکه برگشتم اونقدر مشغول بکار شدم که نفهمیدم که کی 3:10 شد...سریع جمع کردم و اومدم دنبال شما...
تو خونه کمی جابجا کردن وسایل شمال رو داشتم..و شما هم به cd های جدیدت نگاه میکردی وبا ظرفات برای بابایی غذا پختی:
اینا هم ساقه نی شکره که ازش قند درست میکنن..دوست بابایی داد و من و شما کمی ازش خوردیم!!!
تا اینکه بابایی اومد و چند روز دوری دوباره بینتون وقفه ایجاد کرد و بابایی با تلاش بسیار احساساتتو سرجاش برگردوند...آخر شب هم که لباستو عوض کردم دوباره هوس آرایش کردی و گند زدی به صورتت و من چون ازینکار خوشم نیومد دعوات کردم...
عکس نگیر دیده (دیگه)
حس میکنم داری سرما میخوری خدا رحم کنه