محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

29/آذر/90

1390/9/30 10:07
نویسنده : مامان مریم
469 بازدید
اشتراک گذاری

سلام صبحت بخیر نازنینم..

به جبران دیشب صبح زود از خواب بیدار شدم و راه افتادیم..اولش رفتم پمپ بنزین و بعدش هم بانک و کلی از اقساط و برداشت برای مهدتو شارژ خونه و ... رو انجام دادم..البته با کارت بابایی. به ما که هنوز حقوق ندادن..

اونهم که ازین کارها خوشش نمیاد و من باید همه رو خودم حساب کتاب کنم...کار سختی نیست..

تو مهد بیدار شدی و لباستو عوض کردم و دیدی که دوستات دارن با وسایل آشپزخانه خاله بازی میکنن..

پویا - درسا - امیررضا - درسا- هستی

آخی. نازی یاد بچگیهام افتادم.. شما هم اومدی از جلوی هستی یه در قابلمه برداشتی..اون هم ناراحت شد ولی از جاش پا نشد...

درسا هم به حمایت از دوستش هستی اومد طرفت و بلللللللللله یه بکش بکش جانانه...

من هم عرصه رو ترک کردم و سپردمتون به خاله بهاره و مهدیه و موقعی که داشتم با خانم سیفی حساب مهد رو میدادم خاله بهاره اومد و گفت با دو دست قابلمه دیگه آرامشو برقرار کرده...

تو رو خدا تو عکس به قیافه مظلوم هستی و چشم های پر از خشم درسا نگاه کنین...نیشخندآخه چه دنیایی دارن این نی نی ها...

با خاله سمیه اومدیم دنبالت تا بریم استخر... همکارم مائده جون هم اومد اونجا .. تا ٥ بودیم..کاش میشد از کارهایی که میکردی عکس میگرفتم و میذاشتم اینجا...مخصوصا وقتی که بغل خاله مائده بودی..چه عکس خوبی میشد برای وبلاگ اما حیف نمیذاشتن...تازه بدون رمز میذاشتمش اینجا.. وبلاگم پر بازدید میشد(‌این یه تیکه رو برای درآوردن حرص مائده جون نوشتم)

خلاصه خیلی بهت خوش گذشت...هر چند خاله ها رو اذیت کردیم..ازینکه هر سری فقط به ما گیر میدن حالم گرفته شد..نمیذاشتن ببرمت طبقه پایین.درصورتیکه بچه های دیگه بودند..واسه همین کمی یخ کردی و ترسیدم سرما تو بدنت بمونه..

واااای ترافیک رو بگو..من هم خیلی گیج خواب بودم و با سلام و صلوات ٧ رسیدیم خونه...

گذاشتمت تو کالسکه و پتو پیچت کردم اساسی..اما بیدار شدی...کلی خرید داشتم...تو موبایل فروشی بودیم که برای تولد پدرجون براش گوشی بخرم که دیدم بابایی اومد از پشت یواشکی دزدید و رفت..فروشنده که متوجه قضیه بود داد زد خانم یکی بچه ات رو دزدید و دوتایی دوییدند سمت شما و آقا دزده...من هم برگشتم دیدم باباییه با آرامش گفتم پدرشه...

آقاهه زهله ترک شده بود طفلک و بابایی هم کلی دعوام کرد که اگه من واقعا بچه دزد بودم چی؟ چرا حواست نبود...

بعدش هم رفتیم سوپر و بهداشتی فروشی تا مایحتاج ماهیانه رو بخریم و بعدش تا اومدیم خونه ٩ شده بود.. لباسهای شمال فردا رو جمع کردم و شام حاضری ناگت درست کردم و خوابیدیم...

حس عکس گرفتن هم نبود.. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مائده
29 آذر 90 11:02
ای جانم چه قدر مظلومه
مامان صدف
29 آذر 90 12:48
از این عکسای رمانتیک نزار. میخوای گریه مامانا رو در بیاری؟


نه بابا بچه ان دیگه
مامان هستی
29 آذر 90 13:49
فکر کنم سوء تفاهم شده من اون پست رو 27 آذر نوشتم و نگرانیم به خاطر پست اون روزت بود نه امروز .
این درگیری ها که عادی اتفاقا دیروز خاله بهاره هم به من می گفت که هستی و بردیا هم با هم درگیر شدن.چه میشه کرد دیگه خواهر.


درست میگی پست قبلیت که سرجاش...گفت این عکس رو بردار مامان هستی ناراحت میشه..الته شوخی کرد
مامان صدف
29 آذر 90 13:50
محفل آريائي تان طلائي ، دلهايتان دريائي شاديهايتان يلدائي ، پيشاپيش مبارک باد اين شب اهورائي . . .
مامان هستی
29 آذر 90 13:57
اتفاقا عکس جالبیه پر از عکس العمل متفاوت بچه ها شما هم به خوبی این عکس العملو به نمایش گذاشتی