روزهایی که تو دل مانی بودی
اولین بار که به بودنت شک کردم یه بی بی چک خریدم و رفتم خونه خاله سمیه (مامان ابوالفضل) واسه چنین موضوعاتی همه اونجا میرفتن. تستمون مثبت بود. اونقدر جیغ کشیدم که نزدیک بود زبونم لال بندازمت. اول به بابا علی زنگ زم. اونم شوکه شد.آخه قرار نبود بچه دار بشیم. تازه 6 ماه بود ازدواج کردیم. البته ازینجا ببعدشو ناراحت نشو. علتش رو توضیح میدم.... گفتیم به کسی نگیم و برای ازبین بردنش یک کاری بکنیم.خاله سمیه زود زنگ زد به خاله جون عسل و اونهم به بقیه و همه فهمیدن و مخالفت از کارمون. آخه اونموقع من تو تهران با پرنیا جون و بابایی تو شمال زندگی میکرد و من هم که تازه استخدام دولت شده بودم و هنوز حکممو نزده بودن خیلی می ترسیدم. خلاصه به ح...