محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

روزهایی که تو دل مانی بودی

اولین بار که به بودنت شک کردم یه بی بی چک خریدم و رفتم خونه خاله سمیه (مامان ابوالفضل) واسه چنین موضوعاتی همه اونجا میرفتن. تستمون مثبت بود. اونقدر جیغ کشیدم که نزدیک بود زبونم لال بندازمت. اول به بابا علی زنگ زم. اونم شوکه شد.آخه قرار نبود بچه دار بشیم. تازه 6 ماه بود ازدواج کردیم. البته ازینجا ببعدشو ناراحت نشو. علتش رو توضیح میدم.... گفتیم به کسی نگیم و برای ازبین بردنش یک کاری بکنیم.خاله سمیه زود زنگ زد به خاله جون عسل و اونهم به بقیه و همه فهمیدن و مخالفت از کارمون. آخه اونموقع من تو تهران با پرنیا جون و بابایی تو شمال زندگی میکرد و من هم که تازه استخدام دولت شده بودم و هنوز حکممو نزده بودن خیلی می ترسیدم. خلاصه به ح...
2 شهريور 1390

تشکر و سپاس

  میخوام از خدای خوب و بزرگ بابت همه الطافی که به ما داشت تشکر و قدردانی کنم.که تونستیم تمام  مراحل نگهداری و تربیت شما رو یکی یکی پشت سر بگذاریم.من و بابایی تو شهر غریب کسی رو جز اون نداشتیم  اما خودش کمکمون کرد تا حالا که اینقدری شدی دخترکم!! از شما هم تشکر میکنم که از 6 ماهگی همراهی کردی و رفتی مهد و هیچوقت گله نکردی. همیشه همه جا راضی و شاد بودی فدای مهربونی و ذات پاکت بشم.تو وبلاگ نی نی ها می خونم که مامانی میره سرکار و نی نی ها پیش مادرجوناشون می مونن. اما مادر جون و مامان بزرگ شما هر دوشمالن.عیبی نداره خدامون بزرگه نانازم. حالا که یک رفیق خوب مثه شما دارم دیگه غصه نمیخورم.بابا علی هم که سلامت باشه همیشه کنارمون هست ....
2 شهريور 1390

شب های قدر

      این وقت شب نشسته‌ای و به من لبخند می‌زنی می‌دانم این‌گونه شعرها خوب نیستند اما مولای من! آن کفش‌های وصله‌دار هم مناسب پای حضرت حاکم نیست! این روزها و شبها خیلی باارزشن...شبهای قدر که خدا خودش از همون خونه خودمون ، دعاهامو نو مستجاب کنه. با وجود شما که نمیشه جایی رفت و کسی رو هم ندارم که بذارمت پیشش......خدایا مریضها رو شفا بده . بخصوص جوونها رو چرا که من درد مادر رو که ناگهان جوونش رو از دست میده حس کردم... خدایا به زندگی سرد و بی روح عده ای از بندگانت شادی و خوشی عطا کن چرا که مرگ برای این عزیزان بهتر از زندگی نباشه...  خدایا فرزندانمون ر...
1 شهريور 1390

گوشی جدید

خبر خبر خبردار بالاخره امروز پنجشنبه مامانی گوشی خریده. 5 مگا پیکسله دوربینش، تا بتونم عکسهای خوب ازت بگیرم. دیگه وبلاگمون دوباره با عکسهای دختر نازم شادتر میشه...و خاله مائده (دوست مانی) هم هر روز سرکارش سرحالتر میشه.. آخه خودش میگفت با عکسهای دخملم کلی روحیه اش شاد میشه... حالا عکسهای هر دوتا گوشی رومیذارم تا چند سال دیگه با پیشرفت تکنولوژی به این گوشیها بخندیم... بیچاره گوشی 7610 عزیزم خیلی دوست خوبی بودی...اسفند 88 خریدمش و یکسال و نیم برام کار کرد اما بدست پر توان محیا و ... دیگه دار فانی رو وداع گفت... این گوشیم C3 است و دویست هزار خریدمش. فقط عکساش تاچه و من هم که همیشه در حال ور رفتن با عکساشم اعصابم خرد میشه...اولش پشیم...
29 مرداد 1390

مسافرت

خیلی دلم یک مسافرت خوب میخواد، مخصوصا زیارتی...اصلا بابا علی اهل سفر نیست فقط و فقط و فقط شمال زادگاهش....من هم که خیلی انرژی واسه مسافرت دارم...حسودیم میشه هر کی میره جایی. یادش بخیر مجردی همه جا رفتم ها..اما تو چی دخترم!!!!!. کاش یکی بره و ما هم آویزونش بشیم بریم...تو این شبای قدر دعا کن دخملکم...
26 مرداد 1390

گریه های پدرجون و مادرجون

تازه مادرجون زنگ زد و خیلی دلش واست تنگ شده من هم کمی از شیرینکاریهات گفتم و دلش رو آب انداختم. تا اینکه بهش گفتم که چقدر بی حوصله ام و مشکلاتم چیه...و تو از این حالتم چی میکشی. اونم گفت بمیرم برای جفتتون و زد زیر گریه....بعد چند دقیقه تونستم آرومش کنم.. تقصیر من بود. راه به این دوری آخه این چه حرفی بود... پدر جون هم که هر شب تا بخواد افطار بخوره یاد شما و شعری میفته که واست میخونه و شروع میکنه به گریه توام با خنده که مثلا جلو بچه ها بخواد خودشو نگه داره...بعدش هم با موبایلش از سر سفره زنگ میزنه تا صداتو بشنوه... آخه عزیز دلم نمیدونی پدر و مادر چه نعمتهایی هستن. و ما که کم میبینمشون. اوج خوبی ان. مخصوصا از وقتی که دختر جوونشونو از د...
25 مرداد 1390

دختر خوب مانی

تازه یادم اومد که شما چقدر تو تعطیلات که خونه مادر جون بودیم اینقدر پرخاشگر بودی و تقریبا همه رو با کج خلقیهات خسته کرده بودی.شاید واسه این بود که خیلی مشغول بودم و شما همش پیش بچه ها بودی و من واست کم وقت میذاشتم. اما خدا رو شکر خونه خودمون خوبی و اذیت آنچنانی نمیکنی...هرچند...دیگه نذار بگم... اما شما دخترم گلی بخدا...دیشب موقع سحری به بابایی میگفتم. که همکارام میگن از ترس بیدار شدن بچه، سحری نمیخوریم..اما ما بیدار میشیم و برق آشپزخونه و یکی از لامپهای پذیرایی رو هم روشن میکنیم، همراه با صدای تلویزیون بالا سرتو سر و صدای ما از آشپزخونه کاملا اُپن ( که تو عکسها میشه دید)... و شما همچنان بیهوش...گفتم خدا وکیلی تو خوردن و خوابیدنت اص...
18 مرداد 1390