محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

عیدقربان

  عيد قربان ، پر شکوهترين ايثار و زيباترين جلوه ي تعبد در برابر خالق يکتا بر شما مبارک   عید قربان همیشه برام خیلی مهم بود مهمتر از همه عیدها و از وقتیکه لیاقت زیارت خونه خدا رو پیدا کردم بیشتر...بچه که بودم همیشه با پدر جون میرفتم   خونه بابابزرگم و عموها تا قربونی کنیم. پدر جون میکشت و من دعاشو میخوندم و کلی عیدی میگرفتم..بابابزرگ که فوت کرد و عموم هم همینطور...خدا رحمتشون کنه..  دیگه عید قربون برای بچه های الان صفای اونموقع رو نداره...اما پدرجون بقول خودش از وقتی که اولین بچه شون بدنیا اومد تا حالا سالی نبود که قربونی نکنن.. از وقتی که من تو عید قربون ٨٣ بعد از کلی خوشی به سمت تهران اومدم و تو راه اون...
15 آبان 1390

ترافیک

خداییش این پست رو جداگونه گذاشتم تا دوستانی که راه چاره ای دارن به من هم بگن و اونایی هم که قصد دارن برای زندگی بیان تهران تو تصمیماتشون تجدید نظر کنند..: برای اینکه ساعت 8 سرکارم باشم امروز ساعت 6:15  راه افتادم...فکر نکنین خونمون خیلی به محل کارم دوره...من همین مسیر رو تابستونها که ترافیک کمه یک ربعه میرسم ...فقط باید از دوتا اتوبان بگذرم...اما از رسالت تا پل سیدخندان یکساعت تو ترافیکم...حتی امروز که اینقدر زود راه افتادم... بخدا هوا هنوز تاریک بود و چراغها روشن. این هم از یه عکس دلچسب از کله صبح: خدا به آیندگان رحم کنه...     ...
9 آبان 1390

تشکر از دوستای خوب وبلاگی

امروز یکی از دوستام گفت که وبلاگم پر بیننده است و من خوشحال شدم...دقت کردم و دیدم هر روز حدودا 500 بازدید کننده داریم حتی روزهایی مثل دیروز که وقت کافی برای نوشتن نداشتم اینها همه لطف شما عزیزانه که به من و دخترم دارید...امیدوارم وقتی که میزارید تا خاطرات دخترمو بخونین به بطالت نره من با لطف شما امیدوار میشم که محیا جون در آینده از هدیه ای که قراره بهش بدم خوشحال میشه...انشاله... دوستتون دارم و میبوسمتون...حتی قربانعلی رو که همیشه برام نطر میذاره....   ...
4 آبان 1390

خداحافظ

 تلویزیون داشت تبلیغات پخش میکرد و شما منتظر، جلو تلویزیون رو صندلیت نشسته بودی تا خاله یاسی شروع بشه... تبلیغات: دستگاه چربی سوز....دیگر با چربی های خود خداحافظی کنید.. محیا: خدافِس!!!!! آخ من قربونت برم...شما آخه چربیت کجا بود!!! ...
4 آبان 1390

نام سنا تایید شد

دیشب کنفرانس خانوادگی تعیین اسم برگزار شد...نمیدونم تا حالا داشتن چکار میکردن... من ( بعنوان عزیزترین عمه) چند ماه پیش سنا رو پیشنهاد دادم...اما الان میگم ساغر چون هم به سحر میاد هم شیکه...اما موافقت نشد و عموجون وحید هم گفت سپنتا ( اسم مقدس ایرانی) و مامان نی نی هم سپیده ...اما با نظر باباش و کل آراء اسم سنا انتخاب شد...که هم بمعنایی روشنایی و رفعته و هم ساده و روانه و هم با س سحر شروع میشه... حرف حرف اول خودم شد و خاله مامان نی نی هم همین پیشنهادو داده بود!!!مبارک و برازنده ات باشه خوشکل کوچولوی عمه... بوووس هزارتا...کاش عکسش زودتر به دستم برسه... این هم سنا توچولو:   آخه ناناز..چرا به ...
1 آبان 1390

ني ني دايي جون عباس بدنيا اومد

نزديك نيمه شب بود كه خبر دادن زندايي دردش گرفته و بردنش بيمارستان مبارك مبارك مبارك ني ني زندايي ساعت 11:50 دقيقه شب چهارشنبه 27 مهر 90 بدنيا اومد...اسمش هم گذاشتن سنا كوچولو( فعلا مامانش میگه سپیده) آخه این اسمو مامانش انتخاب کرده و کسی روش نمیشه مخالفت کنه...شاید کم کم دایی جون بتونه نظرش رو عوض کنه.....خدا ميدونه الان سحر چه حاليه...عمه فداش بشه....ديگه محيا آخرين نوه نيست...اما شيرينترينه...اينو پدرجون گفته... غريب بودن اينجا خوبه...دوري و دوستي ...هميشه عزيزي...اصلا همه عزيزن.. ایشاله قدمش مبارکه...چون از وقتی که اومده یکسره داره بارون میباره...در حد سیل.. اي عزيزان هم اكنون به اين شرحند: بچه هاي دايي جو...
1 آبان 1390

خاله جون زهره و باز هم به یادش

کاش بود و الان میدیدتت و هم بچه دایی جون عباس رو که تا آخر اینهفته بدنیا میاد...حیف...اگه بود کلی عروسک واست میخرید آخه فوق العاده دست و دل باز بود. هر چی حقوق میگرفت واسه این و اون خرج میکرد از غریب تا آشنا و اگه چیزی ته اش میموند واسه خودش. همش از همه میپرسید چی لازم دارین.....روحش شاد...اگه الان بود ما اینجا اینقدر غریب و تنها نبودیم مامان صدفی گفته عکس خاله جونو بذارم اما من قبلا گذاشتم و اینجا آدرسشو میارم: http://marriam.niniweblog.com/post153.php   http://marriam.niniweblog.com/post78.php اینهم عکس قاب عکسش با اون شعر قشنگ روش:  زمانیکه خواستم این عکسها رو پیدا کنم وبلاگ محیا رو مروری کردم...
27 مهر 1390