محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

محیا دانشمند کوچک

میدونید، ازونجاییکه مانی توی دانشگاه مشغول بکاره، این دخمل کوچولو از 6 ماهگی تو مهددانشگاه درس خونده و گاهگاهی هم بعنوان بازدید به اتاق مانی هم سر میزنه   این دخمل یه دانشمند کوچکه   ...
20 ارديبهشت 1390

خاطرات 10 ماهگی

امروز یکشنبه ١١مهر بابا علی اولین اتومبیل رو واسه دخترم خرید( فقط 3500ت)                                                                                        چهارشنبه 14 مهر اولین کفش دخترم رو در با...
19 مهر 1389

5 ماهگی

سالگرد خاله جون    محیا با شاسخینی که واسه مرجان خریده   چقدر هوا این روزها دوباره سرد شده. باز هم لباسای کوچیکی سحر رو از مامانش قرض کردم. آخه تو شمال همش لباس کم میارم محیا با کالسکه سحر که ظاهرا از سواریش خوشش نیومد. به اون نیش دندوناش هم که دقت دارین؟؟!!.. این خنده ها نشون میده که خاله جون وحیده داره ازونور ادا در میاره..  بدون شرح..   یه خواب نیمروزی تو هوای بهاری شمال رو تخت خاله جون سمانه چه میچسبه....  این هم خمیازه بعد خواب.. این هم یه عکس خوشگل تو حیاط شمال خونه مادر جون اینهم خواب تو خونه شهریار کوچولو ...
19 ارديبهشت 1389

زیارت امام رضا سه ماهگی

  روز دوازده فروردین ٨٩ بود که مادر جون و پدر جون تصمیم گرفتن با خاله جون عسل و محمدآقا برن مشهد. منم دلم خیلی میخواست. و چون تو مرخصی زایمان بودم مشکلی نداشتم. اما بابایی باید میرفت سرکار. بعد رفتنشون خیلی بغ کردم. از طرفی تعطیلات داشت تموم میشد و بابایی میرفت. به بابایی گفتم چه حسی داری وقتی میبینی دل زن و بچه ات شکست؟؟؟چیزی نگفت.شب شد و بابایی ناراحتیمو می دید. گفت میبرمتون مشهد و بعد زیارت ازونجا یکسره میرم تهران شما با بقیه بمونید. نمیدونید چه خبر خوبی بود. همینکاررو هم کرد و یک شبه برگشت تهران . ما هم با مهرناز جون موندیم . و واییییی خیلی خوش گذشت. دست بابایی درد نکنه. از گرما کلافه شدی گلم و شب یهو ه...
12 فروردين 1389

خاطرات 2 ماهگی

  که همش یا خواب بودی یا گرسنه...   وای بازهم که خوابم میاد.. یک چرت بزنم بدک نیستها..   اینجوری فیگور بگیرم خوبه مامانی؟؟؟ این چطور؟ آخه خانم محترم این چه وضعشه آخه؟؟؟ خاله جون وحیده از قصد دوربین رو نزدیکت آورد که زشت بیفتی عزیزم. مثه خودش. میکشیمش...  با تعجب به دوربین خیره شدی آخیششش از کرم زدن هم که اصلا خوشت نمیاد عشق بازی بابایی با دخترش...ما که حسود نیستیم...   سحر که با گروه کلاغهای سیاه اومدن خونمون تا برن خرید.. راستی سحر دیوانه وار دوستت داره.می...
19 بهمن 1388

خاطرات 1 ماهگی

    عزیزم میخام چند تا عکس ازون روزها که زشت و بامزه بودی بزارم. همه بچه ها از دل مامانیشون میان بیرون همینجورین دیگه..     چون هم کثیف بودی و هم زردی داشتی. اما دکتر سوادکوهی زردیتو کنترل کرد و کار به بستری شدن نکشید اینهم عکس ناز و خوشکلت بعد از حموم سه شب اول خیلی گریه می کردی بنده خدا زندایی زهره میومد و تا صبح دورت میداد.منم که زیاد عادت به شب بیداری نداشتم.بابا علی که از همون بیمارستان برگشت تهران سرکار و تا آخر هفته بعد واسه دیدنت دل تو دلش نبود. مجبور بود بنده خدا. جشن هدیه دادن تولدتو گذاشتیم وقتی بابایی اومد.یع...
19 دی 1388