محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

درسا

درسا مامانش تو عکس گرفتن تنبله. من ازش عکس گرفتم. حالا مامان درسا میتونه ازینجا کپی کنه و بذاره تو وبلاگ خودش!!!! بمیرم برای درسا با چنین مادر تنبلی... دختر به این خوشگلی، با اون چشای رنگی.... دوسالشه، اما مامانش یکی دوتا عکس از 6ماهگیش داره. هی واسه اونا قابهای مختلف میذاره، هی میچسبونه به وبلاگش. طفلی درسا اصلا وبلاگ نخواست... این هم یک عکس به روز درسا یعنی دیروز... ...
11 مرداد 1390

ماه رمضان

بـاز هـوای سحرم آرزوست / خلوت و مـژگان تـرم آرزوست شکوه ی غربت نبرم این زمـان / دست تو و روی تو ام آرزوست  . . . امروز اولین روز ماه خداست و رمضان امسال برام حس عجیبی رو به دنبال داره. منی که از کودکی روزه هامو ادا میکردم، طی سالهای اخیر به دلایل مختلفی از این نعمت بی بهره بودم. بارداری، شیردهی و شکستن دستم...و حتی نتونستم قضاش رو ادا کنم و تمام تلاشمو میکنم تا ادا بشه و  شما دختر گلم اگه زمانی که داری اینها رو میخونی و من تو این دنیا نبودم بدون مادرت برای اینکه شما سالم به دنیا بیای و سالم شیر بخوری، داره اون دنیا جواب پس میده. اما من میدونم که خدای مهربون بخاطر این گناه قشنگ، هیچ مادر مهربونی رو عذاب نمیکنه. بیا از هم...
10 مرداد 1390

برای پدر مهربانت

علی جان!!!                           این اولین باریه که نمیتونی درانجام کاری که ناتوانم کمکم کنی. رفتن به شمال رو میگم. هرچند تا حالا هرکاری رو که میتونستم خودم انجام بدم مزاحمت نمیشدم. آخه تو تاریکی میری و تو تاریکی بر میگردی. اما حالا دارم میفهمم که چقدر تو زندگی، بخصوص نگه داشتن محیا بهت تکیه دارم!!!گاهی خیلی ادعام میشه که همه زحمتش رو دوش منه. اما دیشب که یک ساعت دیر اومدی فهمیدم نه. بدون تو من خیلی زود میبُرم. امیدوارم که تنهابه شمال رفتنم، زیاد سخت نباشه و من و محیا بتونیم راحت بریم و برگردیم. &...
15 تير 1390

اگر مادر بشی همه کار میکنی

یادمه تو دوران دانشجویی اصلا دوست نداشتم حتی یک جلسه هم غیبت کنم. نه اینکه خیلی دانشجوی منظبتی باشم نه. فقط دوست نداشتم از همکلاسیهام عقب بمونم و واقعا درس جلسه ای رو که غیبت داشتم تا آخرش یاد نمیگرفتم. اما الان چی.. وقتی که مادر شدم.... وقتی که همش دلم پیش جگر گوشمه... فعلا که خیال خوندن برای دکتری رو گذاشتم کنار بقیه آرزوها تو صندوقچه آینده. با اینکه بستر دکتری حسابی واسم فراهمه...دیروز کلاس دوره آموزشی ضمن کار تو دانشگاه داشتم. مدیران محترم، کلاس رو به پایان وقت اداری یعنی 15 تا 17:30 منتقل کردند که مهد دانشگاه هم تا اونموقع کار نمیکنه...به چند راه حل دیگه هم فکر کردم و به در بسته خوردم. فقط با محیا تا دم کلاس ر...
15 تير 1390

شعرهای کودکیت

این شعر ها رو مربیت رویا جون واستون تو مهد میخونه (تیر90): بزی نشست تو ایوونش              نامه نوشت به مادرش من بزی تو هستم                    نازنازی تو هستم دیروز رفتم به جنگل                    شیر رو کلافه کردم با این شاخهای تیزم                 شکمشو پاره کردم. خرگوش من چه ...
6 تير 1390

مسابقه شماره 7- خواب یک فرشته

   همه عکسای تو خوابت قشنگ و معصومانه اند اما این عکس یه چیز دیگست. بدون شرحه....و هزاران هزار آدمی که روز تاسوعا اونجا (مسجد جامع) بودن ازت عکس می گرفتن، در حالیکه چشمهای من با دیدن چهره معصوم تو که در آغوشم خواب بودی، بیاد شهید کوچک اون روز، پر از اشک بود... خواب فرشته کوچک محیا انشاله همان شهید کوچک همیشه در زندگی پشت و پناهت باشه عزیزم کد 83- سری سوم عکسها ...
21 خرداد 1390

تعطیلات کنار دخترم

  تو این تعطیلات که کنار هم بودیم واقعا خوش گذشت. اونقدر بهم وابسته شدیم که دستت همش دور گردنم بود و من هم همش میبوسمت. عمه ها میگفتن تازه همدیگرو دیدین؟؟ و یا آما داشتمی بیاردمی؟؟ کلی میخندیدن. خلاصه تازه احساس کردیم که کنار تو بودن چه خوبه.آخه تو عشقمی عسلکم ...
16 خرداد 1390