این پست رو سر صحبتی که با مامان احسان جون پیش اومد مینویسم..شاید برای بقیه خالی از لطف نباشه...مامان احسان هنوز گذرنامه هاشون آماده نشده و التماس دعا دارن تا تو تاریخ موعود مشکل رفع بشه ایشاله سال 79 من دانشجوی سال دوم شیمی دانشگاه شهید بهشتی بودم و اولین سالی بود که دانشجوها رو به حج میبردن..خیلی ها ثبت نام کردند و فقط 150 نفر رو میگرفتن..من شماره شناسنامه ام 72 هست و هفتاد و دومین نفری که اسمش تو قرعه کشی درومد من بودم.. با کلی ذوق رفتم خونه و از خونواده پول گرفتم و صبح زود برگشتم تهران..بابام میگفت بچه بذار صبح بشه و بانکها وا بشه و من میگفتم نه دیره همین عصر..یهو یه آقا اومد در مغازه و به بابا گفت فلانی من فردا نیس...