محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

انار رفت تا تولد دوسالگیشو با فرشته ها جشن بگیره

ووووااااااااااااااااااااااااااای خدایا کجایی بالاخره شفاش دادی!!!! راحتش کردی؟؟؟؟ انارو میگم ای خدا حالا مادرش چکار کنه؟ با عروسکاش!!! وااای خدایا نه!!! دستم ب یحسه... انارجون تو تولدت، خاله جون زهره من هم میاد..سلام منو بهش برسون...بهش بگو چرا صبر نکردی تا ببینمت و بعد بری..ندیده دوستت دارم...   خدایا من خیلی پست هستم آخه خوشحالم که جای مامانش نیستم اما خیلی براش دارم میسوزم... نه من شوهرم و خانواده ام همه هنگ کردند...خدایا هیچ مادری رو با بچه اش امتحان نکن...چه حکمتیه آخه... ...
1 بهمن 1390

پ ن پ واقعی

دیروز تو ترافیک شدید تو جاده گیر کردیم... چند متر که جلوتر رفتیم یه پلیس گوشه خیابون ایستاده بود... گویا از دیدنش همه خوشحال شدن و هرکی چیزی ازش میپرسید. بابایی هم شیشه رو کشید پایین و پرسید آقا ترافیکه؟؟؟ ... من جاش بودم جواب میدادم: پ ن پ !!! باهات دشمنی دارن، جلو راهتو بستن تا دیرتر به خونت برسی... اما طفلکی متوجه منظور بابایی شد و گفت تا تونل شماره 3ه همینجوریه... منو داری داشتم تو دلم میترکیدم از خنده اما صدام در نیومد تا به بابایی برنخوره..آخه حالش هم اصلا خوب نبود.. ...
25 دی 1390

نی نی خوشگلمون آیاتای

سه بار عکسهای آ یاتای رو آپلود کردم اما پرید...گفتم حکمتی داره شاید...تورو خدا ماشاله یادتون نره.. این هم عکسهای ناناز تو این چند روز: آیاتای در حال شناسایی دستها:   نی نی آماده شده که بره مهد...آخ قربونش برم من!!! ...
7 آذر 1390

رفتن به کلاس بالاتر

امروز 22/آبان/90 شما از کلاس نوپای 1 به نوپای 2 و پیش دوستای قدیمی ات پرنیا و هستی و پویا و.. رفتی. درسا هم باشما به این کلاس منتقل شد... با سهیلا جون و رویا جون خداحافظی کردی و با بهاره جون و مهدیه جون اصلا غریبی نکردی و براشون حتی بوس فرستادی... فدات بشم که نه من و نه خودت و نه مربی های عزیزتو اذیت نمیکنی....مخصوصا که دوستات هم اونجان هر چند شما از همه کوچولو تری نازگلم...ایشاله همواره شاهد پیشرفتت باشم ناز گلم...     ...
23 آبان 1390

خدایا شکر

خدا شکر که برف اومد... خدایا شکر که دخترم همیشه کنارمه... خدایا شکر که هر وقت دخترم چشم باز میکنه و میگه مانی!! منو میتونه کنارش ببینه... خدایا شکر که پدرجون و مادرجون داریم...هرچند ازشون دوریم و تو غم و شادی کنارشون نیستیم... خدایا شکر که دایی جونها و زنداییها هستن تا تو مشکلات و برای بقای زندگی راهکارهای خوب جلومون بذارن و ما رو به صبر دعون کنن.. خدا رو شکر دوستانی دارم که تو مشکلات دست یاری بسوم دراز میکنن... خدارو شکر خدایی دارم که بهش امیدوار باشم.. پس من خیلی چیزها دارم که باید از بابتشون خوشحال باشم.... ...
18 آبان 1390