محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

روزهایی که تو دل مانی بودی

1390/6/2 11:25
نویسنده : مامان مریم
1,619 بازدید
اشتراک گذاری

اولین بار که به بودنت شک کردم یه بی بی چک خریدم و رفتم خونه خاله سمیه (مامان ابوالفضل) واسه چنین موضوعاتی همه اونجا میرفتن. تستمون مثبت بود. اونقدر جیغ کشیدم که نزدیک بود زبونم لال بندازمت. اول به بابا علی زنگ زم. اونم شوکه شد.آخه قرار نبود بچه دار بشیم. تازه 6 ماه بود ازدواج کردیم. البته ازینجا ببعدشو ناراحت نشو. علتش رو توضیح میدم....

گفتیم به کسی نگیم و برای ازبین بردنش یک کاری بکنیم.خاله سمیه زود زنگ زد به خاله جون عسل و اونهم به بقیه و همه فهمیدن و مخالفت از کارمون. آخه اونموقع من تو تهران با پرنیا جون و بابایی تو شمال زندگی میکرد و من هم که تازه استخدام دولت شده بودم و هنوز حکممو نزده بودن خیلی می ترسیدم. خلاصه به حرف کسی گوش ندادیم .

رفتیم کرج با راحله آزمایش رو دادیم و دیدیم قطعیه.اونهم با کار ما مخالف بود. رفتیم مطب دکتری که می تونست بما کمک کنه. اونقدر تو گوش ما خوند که سقط بچه اول خطرناکه و خدا بزرگه..... که دست خالی برگشتیم خونه و راحله ازین بابت خوشحال شد. تو بغل باباعلی اونقدر گریه کردم و راحله می خندید. راستش ازینکه بابایی پیشم نبود و من برای دیدنش باید هر هفته میرفتم شمال می ترسیدم.

تو این حین خاله جون زهره بو برده بود که چرا ما خونه اونا نموندیم و رفتیم کرج. زنگ زدو به همه آمار داد و همه به نوعی تیر بارانمون کردند.  از داشتنت خوشحال بودیم خیلی هم دلمون بخاد اما دوست نداشتیم بچه مون تو شرایط بدی بدنیا بیاد. من برای رفت و آمد به تهران سرویس خصوصی داشتم. خدا خیر بده به آقای خانجانی که با سمندش با احتیاط منو میبرد.خاله جون زهره به مادرجون میگفت به غریبه ها نگید نی نی مون داره میاد چشمش میزنن.و خیلی از اومدنت خوشحال بود اما این خوشحالی یکماه طول نکشید و خاله جون بدلیل باورنکردنی روز 10 اردیبهشت 88 رفت پیش فرشته ها.niniweblog.com

 

من دیگه تو تهران تنها شده بودم و نه راه رفت داشتم و نه برگشت. کسی اجازه نمیداد برگردم سرکارم. خیلی واسم سخت بود. بابایی هم نمی تونست کارش رو ول کنه. دو هفته سرکار نیومدم. نمیدونی همه چی کشیدند. هنگ کردن. چرا زهره رفت ؟؟؟؟ پرستاری که روز پرستار ساعت 1:30 ظهر  تو بیمارستان مهر پرواز کرد.حالش خوب بود همونجا نمن میگفت باید نی نی مونو اینجا بدنیا بیاری امکاناتش خوبه خودم ازتون پرستاری میکنم. اما گذاشت رفت و من ...دیگه دستم نمیاد ازون روزها بنویسم ...فقط سخت بود و باورنکردنی...ازون پس دلخوشی همه این بود که نی نی مریم بیاد و غم و غصه رو تو  خونه مادر جون کم کنه...    niniweblog.com

اینجا یکماه بعد فوت خاله جونه که مادر جون اینا اومده بودن تهران جهاز خاله جون رو جمع کنن اما برای اینکه ناراحت نشم به من خبر ندادن و باباعلی برای تغییر روحیه ام منو با خاله پرنیا (دوستم ) به جمشیدیه برد

دخترم در سه ماهگی اش

اما من فهمیدم که مادر جون اینا اومدن و سریع به خونه خاله جون رفتیم و برای آخرین بار...

آخرین بار...و چقدر خونه اش رو دوست داشت و میخواست همیشه خونش مهمون باشه...از بس تنها بود طفلک....

اینجا هم دایی جون عباس بچه ها رو برای تنوع برده بود ماهی گیری و ما هم رفتیم و شما چهار ماه بود که تو دل مانی بودی...

4 ماهگی دخترم تو دل مانیش

بدون شرح

 

من از اول آذر یعنی 19 روز قبل از بدنیا اومدنت دیگه سرکار نرفتم و اومدم شمال خونه مادرجون و بیچاره بابا علی تنها شد... 

 

 

لطفا به ادامه مطلب سر بزنید.. 

سحرو مهرنازی هم که بعد مدرسه میومدن خونه مادرجون و شمارو تو دل مانی ناز میکردن تا زودتر بدنیا بیای.این عکس دیگه روزهای آخره...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

منا
24 اردیبهشت 90 15:46
سلام مانی محیا جون وووش که این دخمله چه خوردنیه چطور دلت میومد هدیه به این قشنگی را پس بدی! منم مثل تو 6 ماه بعد از ازدواجم باردار شدم الان تو ماه 3 هستم چون غیر منتظره بود اولش من و نوید تو شوک بودیم هرچند من نی نی خیلی دوست داشتم و دارم الان هم نوید عاشق فینگیلی مون و باید ببینی چطور قربون صدقش میره و همش دعا میکنه نی نی مون دختر باشه! راستی من فکر میکردم محیا اسم پسر باشه! محیا جون را یه ماچ آبدارش کن!
مانی مریم
25 اردیبهشت 90 8:28
عزیزم مهیار اسم پسره. فقط یک روز ناراحت بودیم. اما بعدش کلی هم خوشحال شدیم. بابا علیش جونشو واسه دخترش میده. اونم دختر دوست داشت.ایشاله مال شما هم هر چی دوس دارین بشه