11/ تیر/91
صبح دختری گلم بخیر صبح بیهوش خواب بودی. گفتم فرصت خوبیه تا تو بینی ات قطره بریزم. تا یه قطره چکید از خواب پریدی و گریه.. بعد از ذوق مهد کودک و هستی دیگه نخوابیدی.. تو راه میگفتی من که هستی نداشتم اینجا من که عمو شهرام نداشتم. هستی من دارم میام . گریه نکنی ها.. من قربونت برم که اینقدر هستی رو دوست داری. اما رسیدیم تو کلاس دیدیم خاله بهار میگه هستی امروز نمیاد و مامانش مرخصیه. فدات بشم الهی. یهو پویا با دوتا کیک اومد و به خاله بهار گفت اینا رو آوردم تا با دوستام بخورم. منم گفتم پویا جون یکی رو بده محیا تا به خاله بهار بده. اونم نمیداد و گفت صبر کن همه دوستام بیان!! بعدش گفتم بده محیا نگه داره تا بقیه دوستاتون بیان. ا...