محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

11/ تیر/91

صبح دختری گلم بخیر صبح بیهوش خواب بودی. گفتم فرصت خوبیه تا تو بینی ات قطره بریزم. تا یه قطره چکید از خواب پریدی و گریه.. بعد از ذوق مهد کودک و هستی دیگه نخوابیدی.. تو راه میگفتی من که هستی نداشتم اینجا من که عمو شهرام نداشتم. هستی من دارم میام . گریه نکنی ها.. من قربونت برم که اینقدر هستی رو دوست داری. اما رسیدیم تو کلاس دیدیم خاله بهار میگه هستی امروز نمیاد و مامانش مرخصیه. فدات بشم الهی. یهو پویا با دوتا کیک اومد و به خاله بهار گفت اینا رو آوردم تا با دوستام بخورم. منم گفتم پویا جون یکی رو بده محیا تا به خاله بهار بده. اونم نمیداد و گفت صبر کن همه دوستام بیان!! بعدش گفتم بده محیا نگه داره تا بقیه دوستاتون بیان. ا...
12 تير 1391

7/ تیر/91

شهادت بهشتی در برابر مظلومیتش هیچ بود!!!  بابا بهشتی شهادتت مایه افتخار ماست.. پس بگو ما چقدر مظلوم واقع شدیم. به شما رفتیم.. صبح بخیر امروز بابایی مصاحبه داشت و من هم با ماشین پویا اینا تا دانشگاه اومدم. دارو و شیرتو دادم  و خواب بودی و هنوز هم خوابی. آخه تا صبح صد بار بیدار شدی و من فقط یکی دوبارشو فهمیدم. آخه تو اتاق کنار خاله جون ناس بودی. 5 صبح بود که دیدم خاله جون داره تو حموم میشورتت. بله باز هم نتونستی خودتو کنترل کنی. آخه عزیزم تا حالا چنین چیزی سابقه نداشت. شاید واسه تبت باشه..بیچاره منو هم بیدار نکرد.. الان هم هر سه خوابیدین و طفلک بیدار شده داره برای نهارتون آشپزی میکنه..طفلکی دوشنبه ساعت ...
11 تير 1391

9 /تیر/91

 گفتم بچه ها اومدن خونمون اینکارو کنم و اونکارو کنم. میخواستم مثلا آشپزخونه و بریزم بیرون و نظافت چی  بیارم و دیوارها رو بشوره. اما پشیمون شدم. آخه طفلیها براشون سخت میشد. اما صبح که بیدار شدیم فرش اتاق خواب و آشپزخونه رو جمع کردیم تا ببریم فرش شویی. فرشهای پذیرایی راحت جمع میشن. خونه دیگه حسابی بهم ریخت. با بچه ها رفتین سری آخر خرید و من افتادم بجون خونه. تو آشپزخونه رو هم بعد تی کشیدن ف روفرشی پهن کردم تا فرشای تمیز رو بذاریم. کمی هم تو تغییر اتاق خواب از خدم نظر در کردم تا ببینم میشه اجرا کنم یا نه.. تا برگردین ظهر شد و منم کارم تموم شد و بابایی که همچنان در حال استراحت. من هم دراز کشیدم تا کمی خستگیم در بره.. میز ن...
11 تير 1391

8/تیر/91

حالت خیلی بهتر بود. هر چند خیلی خوب داروهاتو نمیخوری و بچه ها با هزاران کلک به خوردت میدن. بعد صبحونه ساعت 11 آماده شدیم سمت جمهوری. تو این گرما و با مترو..بچه ها هروقت میان، نرن جمهوری نمیشه.. بعدش بهرستان و فقط مرجان یه کیف خرید و ساعت سه برگشتیم خونه. کالسکه ات رو هم بردیم و نصف مسیرو توش خواب بودی. پس اذیت نشدی.. سریع کوکو سبزی درست کردم و آش رشته برای شب بار گذاشتم. تا 7 آماده شد و ما هم رفتیم تا برای تخت بچه ها تسویه کنیم و برای خاله جون (مامان بچه ها) مانتو مجلسی بخریم. تا برگردیم ده شب بود. یه کاسه آش ریختیم برای بابایی آنا جون که تنها بود و بابایی براش برد. آخه آنایی رفته بود رشت خونه مادرجونش. د...
11 تير 1391

6/ تیر/91

صبح دستی به سرت کشیدم. تبت خیلی نبود. داروهاتو دادم و شیرتو خوردی و کنار خاله جون با آرامش خوابیدی و موقع رفتنم اصلا هم گریه نکردی. بقول بابا علی خاله جون ناستو از من بیشتر دوست داری.. نمیدونم تب ویروسی رو از کجا گرفتی. هفته های پیش تو مهد با اینهمه بچه تب دار اصلا نگرفتی. الان که یه هفتست مهد نمیری.. خدایا عظمتتو شکر... رفتم زیارت عاشورا. اسم قشنگتو که تو زیارت عاشورا خوندن اشکم درومد.. خدایا همه نی نی های خوشگلو تندرست و سالم نگه دار. بعد کارم رفتم سری به دفاع یکی از بچه ها زدم و دختر خوشتلش هستی رو دیدم این هم هستی اصغری تو دفاع دکتری باباش: این هستی خانم بابا و مامانش اصالتا اهل ارومیه هستن. باباش دا...
7 تير 1391

5/ تیر/91

خدایا تو را شکر.. شکر.. شکر... هرگز نميتوان باور كرد كه جويبار روان نيست ...   صبحها چون مدرسه ها تعطیل شده خیلی خلوتع. و من هم سریع اومدم محل کارم.. یه آژانس فرستادم ترمینال و خاله جون ناسِتُو برد خونه. گفتم کلی از دیدنش ذوق میکنی... اما...   این همون محیا جون با دکلته جدیدشه.. البته یه روبان ساتن باریک خریدم تا دو بنده اش کنم. آخه میدونم تو حرکتات موزونت احتمال افتادنش زیاده... اما... موقع ورودش خواب بودی و یه خواب وحشتناک راجع به ماهی دیده بودی و جیغ کشان و گریه کنان بود که من رسیدم.. دیدم کمی بدنت داغه. گفتم از خوابست. آماده شدین و رفتین بیرون و من هم چون کلی کار خون...
6 تير 1391

4/ تیر/91

صبح آروم به کارام رسیدم و بیدار نشدین.. الان هم نمیدونم خوابید یا بیدار. طفلکیها خوب ازت مراقبت میکنن. تازه به من هم کمک میکنن.آفرین بهشون که هر شب قبل خواب چند آیه قران و زیارت عاشورا میخونن..از پدر و مادرشون سبقت گرفتن. چون اونا خیلی محکم نیستن اما بچه هاشون تو تو همه چی اولن. من و بابا علی خیلی دوسشون داریم و آرزومونه مثل اونا بشین.. خاله جون وحیده هم قرار بود فردا بعد امتحاناتش بیاد. اما مادرجون میگه ما که قراره آخر هفته برگردیم شمال دوباره. چکاریه؟ اونم دلش میخواد با مرجان اینا اینجا خوش بگذرونه.. همین الان یه کارت دعوت عروسی گرفتم که عروسیش تو مریوان کردستانه. تا حالا اونورها نرفتم. چند روز دارم رو مخ بابایی کار میکنم تا راضی ...
5 تير 1391

3/ تیر/91

صبح ازینکه قرار بود بیدار نشی و تو خونه بمونی خوشحال بودم. اما بابایی موقع رفتن طی یه عمل ناجوانمردانه بوست  کرد و بیدار شدی.. شیرتو دادم خوردی اما گریه کنان دنبالم راه افتادی. اون دوتا طفلی ها رو هم بیدار کردی. هرکاری میکردن راضی نمیشدی.. من هم گولت زدم و در رفتم.. و تو پارکینک پوست از سر بابا علی کندم.. اونم نادم، رفت سر کار.. ببین از بچه ام چطور پذیرایی میکنن.. محیا در حال کمک به مرجان و هردو کمک به من: اینجا دخملی داره رب آلوچه میل میکنه.. الان هم زنگ زدم خونه صدای قهقه ات میومد. قرار بود خاله جون وحیده، دوشنبه که امتحانش تموم شد بیاد. اما چون الان باخبر شدم که دانشگاه بدلیل کنکور سراسری شنبه آ...
4 تير 1391

2/ تیر/91

صبح که بابایی خواب بود سوئیچ رو برداشتم و با خاله جون سمانه راه افتادیم سمت جمعه بازار. کله صبح هوا خنک و خوب بود و خیلی چیزهای خوشگلی هم داشتن. ما هم از میوه های روز خریدیم و اومدیم خونه مادرجون و حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ. و تو باغ مامان بزرگ: برای نهار کسی اونجا نیومده بود. جز عمو و زن عمو. بهتر. همش اونقدر اونجا شلوغه هیچی نمیفهمیم.. کمی با زن عمو تو باغ دور زدیم و گوجه سبز چیدیم و با شارون سگ عمو رضا عکس گرفتیم.. امیرحسین میگفت زندایی یه عکسی بنداز که وقتی شارون مرد بزنیم تو اعلامیه اش..بنظرم برای این کار عکس خوبی شده.. بعد نهار و استراحت برگشتیم خونه مادر جون تا هم وسایل و هم ...
4 تير 1391