4/ تیر/91
صبح آروم به کارام رسیدم و بیدار نشدین.. الان هم نمیدونم خوابید یا بیدار. طفلکیها خوب ازت مراقبت میکنن. تازه به من هم کمک میکنن.آفرین بهشون که هر شب قبل خواب چند آیه قران و زیارت عاشورا میخونن..از پدر و مادرشون سبقت گرفتن. چون اونا خیلی محکم نیستن اما بچه هاشون تو تو همه چی اولن. من و بابا علی خیلی دوسشون داریم و آرزومونه مثل اونا بشین..
خاله جون وحیده هم قرار بود فردا بعد امتحاناتش بیاد. اما مادرجون میگه ما که قراره آخر هفته برگردیم شمال دوباره. چکاریه؟ اونم دلش میخواد با مرجان اینا اینجا خوش بگذرونه..
همین الان یه کارت دعوت عروسی گرفتم که عروسیش تو مریوان کردستانه. تا حالا اونورها نرفتم. چند روز دارم رو مخ بابایی کار میکنم تا راضی بشه بریم. دوست دارم همه جا رو ببینی. هم فاله و هم تماشا..
طرفای ظهر بود که بابایی زنگ زد و یه خبر بد از کارش بهم داد. مملکت گل و بلبله دیگه. بگذریم. نتونستم جلوی بچه ها حال و روزمو سرو سامان بدم هر چند در ظاهر حرفای زیبا به بابایی میزدم..
غذامونو آماده کردیم و رفتیم تا بچه ها تو 7 حوض خریداشونو بکنن. و کمی لب حوض نشستیم تا دردامون یادمون بره..
بستنی خوردیم و برای خودمو مهرناز عینک آفتابی و برای شما و مرجان هم لباس مجلسی خوشگلی خریدیم.. حالا وقتی پوشیدی عکسشو میذارم. فعلا قایمش کردم تا یادت بره. وگرنه باید هر روز تو خونه بپوشیش و باهاش برقصی..
و دیگه کم کم توی حوض:
خوب شد برات لباس آورده بودم .
دیگه رفتیم یه چند تا مانتو فروشی و برگشتیم خونه..شام و لالا. شما هم از بچه ها یاد گرفتی و تو کار خونه کمکم میکنی.. چقدر دختر داشتن حس خوبیه..
محیا با دختر خاله هاش: