19/ تیر/91
صبح بخیر..
امروز هم دلت میخواست تو کلاس بخوابی اما تا گفتم عمو شهرام اومده و تولد امیرعلیه کلی ذوق کردی و بیدار شدی. بزور بردمت دستشویی و سرپات کردم. گلاب به روت در حال ج ی ش کردن هی میگفتی ندارم ندارم.. پس مامان اینا چی ان اونوقت؟؟
امروز عکاس میاد و من هم لباس برات نیاوردم. اما همون لباس بعد از ظهرتو گفتم بپوشن برات. آخه دخملی من همه جوره خوشگله..
امروز دوسال و هفت ماهگیت تموم میشه و بقول دوست خاله شیرین میگه از بس محیا خانمه و خوش قد و قوارست یادم میره که دوسال و نیمه شه..آدم فکر میکنه 4-5 سالست..
خوش بگذره .
عصری که اومدم مهد دنبالت:
اینجا دوست داری تنهایی به بچه ها تاب بدی و شاکی و ناراحت:
بعد رفتی گوشه ای ایستادی و منتظر که نوبتت بشه:
و بالاخره نوبتت رسید و خوشحال در حال تاب دادن این دو کفتر عاشق
و اینجا درسا ناراحت و گریان( امان از دست چشم هم چشمی شما کوچولوها. ما مادرها رو دیونه کردین)
و با کسب اجازه از بابا قاسم صدفی اینهم عکس دو نی نی که فقط با هم خوشحالن و ما رو میبینن اخم میکنن..
بعد از مهد رفتیم خونه و بابایی هم بود و کلی خوابیدیم و 6 بیدار شدم و دیدم دخمل گلم داره تی وی تماشا میکنه. غذا براتون درستیدم . خوراک مرغ اما نخوردی و همش هم میگفتی که گرسنه اته.. یه خانمی هم از ستاد نانو زنگ زد تا انتخابم رو تبریک بگه.. من هم بی جنبه!!! خوشحال و بابا علی بیشتر از من..
فرشها رو برای شستن جمع کردیم
محیا درحال کمک به مانی:
من فدای فینگیل خودم بشم. من فدای اون شورت بی ربطی هم که پوشیدی برم..
دختر عشقه جونه. ..دل همه پسر دارها بسوزه
تو خونه هم همش میگی: باباعلی منو ببر خونه پدرجون!! خالَشون ناس برام کالسکَک خریده..بریم بیاریم!!!
خلاصه یهو تلفن زنگ خورد و فهمیدم باید برای هماهنگی راننده برم دنبالش. بابایی گفت محیا رو نبر و موندین خونه و من هم رفتم پیروزی. راننده هم پیرمرد بیسواد که از شمال اومده بود و جایی رو نمیشناخت.
اصلا اسم خیابونها رو بلد نبود و من هم چه مکافاتی کشیدم و چقدر زنگی اومده بود و جایی رو نمیشناختم تا 9 شب پیداش کردم. با هم رفتیم تخت فروشی تخت محیا اینا رو تحویل گرفتیم و بار زدیم و اومدیم سمت خونه ما تشکها رو هم اضافه کردیم بهش. ساعت ده شب بود و شما کنار بابایی خواب بودی.
من هم از فرصت پیش اومده استفاده کردم و فرشهای خونه رو انداختیم تو ماشین و فرستادیم شمال تا مادر جون بشوره. گناه داره طفلی خودش اصرار کرد. امیدوارم کسی باشه تو شستنش کمکش کنه.. مادر جون خیلی دوست داریم. همش به ما فاز میدی.. ایشاله همیشه بالا سرمون باشی..
من و بابایی شام خوردیم و خونه رو هم یه تِی اساسی کشیدم و پای کامپیوتر گزارش فردا رو نوشتم، خوابیدیم..