15/تیر/91 - عید نیمه شعبان
صبح نه بیدار شدیم و من هم طبق معمول کارهای خونه و یه کاری که تحویل گرفته بودم رو انجام دادم. بابایی همچنان خواب بود. مامان بزرگ و پدرجون زنگ زدن و کمی باهاشون صحبت کردی..
پدر جون برامون میوه های خوشمزه باغ رو فرستاد همراه وبا ذرت و لواشک (سلام علیکم) که دوست داری و خربزه و بعضی چیزهای دیگه.طفلیها دلشون میخواست بریم اما تو شلوغی و گرمای جاده راضی نبودن.. بابایی هم تا ظهر رفت از راننده تحویل گرفت !!!
تا بابایی برگرده ما هم خوابیدیم و بیدار که شدی با دیدن درخواستیهات شاد شدی.. همش میگفتی: بابایی زود رفتی از مغازه پدرجون برام لواشک خریدی؟ و من هم از دیدن وسایلی که بوی خانوادمو میداد حس کردم ازونجا اومدم. بچه ام نه؟؟؟
الان هم که داری سی دی تراشه ها رو نگاه میکنی و بابایی هم زد زیر قولش و ما رو امامزاده صالح نبرد. من نمیدونم از دست این بابایی تنبل چکار کنم. خسته شدم !!!! چقدر تنهایی اینور و اونور بریم.. آخه مگه با یه جا نشستن مشکلاتت حل میشه؟!! من هم میشینم کنارت تا زودتر مشکلاتت حل بشه.. عجب عیدی. خدایا بزرگیتو شکر..
هیچی دیگه بیکار ننشستم. آماده ات کردم و واسه لب تاب رمز گذاشتم تا بابایی مشغول نشه و سوئیچ رو برداشتم و رفتیم پایین. تو مسیر میگفتم حالا دنبالمون میاد اما نیومد. منم داشتم فکر میکردم همین دور و ورها بگردیم..اما یه کششی منو میکشید سمت امامزاده صالح. سوار شدم اما نمیدونستم برم یا نه. یهو بخودم اومدم دیدم کلی از مسیر رو بسمت امامزاده رفته بودم.. دیگه محکم گازو گرفتم.
تو مسیر عمه زنگ زد تا از حال و روز ما بپرسه . منم کلی گله داداشو کردم. گفت بدرک که نیومد خودت ماشینو بردار و تو تهران بوق بوق بزن و هرجا دوست داری برو..دیدم راست میگه ازین ببعد باید همینکارو کنم..
تا قطع کرد باباعلی گلی زنگ زد گفت میای دنبالم حوصله ام سر رفت. گفتم نه اگه دوست داری خودت بیا.. ما بموقع رسیدیم و وضو داشتیم و رفتیم سر نماز جماعت.
اگه گفتین این خانم کوچولو کیه؟؟؟؟
بله محیا گلی:
ازت پرسیدم ج ی ش داری گفتی نه.. اما همینکه اقامه رو دادن گفتی مانی ج ی ش!!! منو داری شلیکی بدو. ز وسط مرد و زن و بالاخره خودمو بموقع رسوندم. موقع نماز یه خانم مهربونی مراقبت بود. آ نگم که چند تا شکلات خوردی. هیچوقت امامزاده اینقدر با صفا نبود. من میدونم این کششه حتما امشب حاجتمو میده. چقدر چسبید.
و باز هم شکلات:
محیا ژست بگیر:
به خاله جون ناس همونجا ا ام اسدادم و قدر دلش خواست. رفتیم سرخاک شهدای گمنام و دکتر شهریاری استاد دانشگاه خودمون تا بابا علی بیاد اونجا ببینیمش. سنگ سیاه قبرشونو که دیدی یاد خاله جون زهره افتادی و هی گفتی مانی خاله جون زهره ازینا داره!!!. مانی خاله جون رفت پیش خدا؟ مریض شد؟ خاله جون!!! چرا شربتتو نخوردی؟ برو خونه شربتتو بخور. بهت لواشک دادم گفتی دیدی مانی خاله جون زهره بهم چی داد؟؟؟من فدات بشم که تو یه جایی به این معنوی خاله جونو یاد میکنی..
این کارها چیه بچه آبرومو بردی:
ای مادرضایع کن!!!
خیلی ازینکه اونجا بودی خوشحال بودی و من فکر میکردم که ذوق سری پیشت تصادفیه..و من ازین بابت خوشحالم. بابایی که اومد هردو خوشحال شدیم. زیارتشو کرد و با هم رفتیم همون تجریش شاممنو (کباب کوبیده) خوردیم و رفتیم سمت پارکینک. ساعت 12 بود و من خیلی دلم در بند میخواست اما طبق معمول بابایی مخالفت کرد و شما هم خوابت میومد.
تو راه خوابیدی و تو پارکینگ بیدار شدی و اونقدر جیغ و داد کشیدی که من بزور تونستم دوباره بخوابونمت..
بقیه عکسها تو ادامه مطلبه:
و این عکسها: