محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

15/تیر/91 - عید نیمه شعبان

1391/4/17 10:14
نویسنده : مامان مریم
853 بازدید
اشتراک گذاری

صبح نه بیدار شدیم و من هم طبق معمول کارهای خونه و یه کاری که تحویل گرفته بودم رو انجام دادم. بابایی همچنان خواب بود. مامان بزرگ و پدرجون زنگ زدن و کمی باهاشون صحبت کردی..

پدر جون برامون میوه های خوشمزه باغ رو فرستاد همراه وبا ذرت و لواشک (سلام علیکم) که دوست داری و خربزه و بعضی چیزهای دیگه.طفلیها دلشون میخواست بریم اما تو شلوغی و گرمای جاده راضی نبودن.. بابایی هم تا ظهر رفت از راننده تحویل گرفت !!!

تا بابایی برگرده ما هم خوابیدیم و بیدار که شدی با دیدن درخواستیهات شاد شدی.. همش میگفتی: بابایی زود رفتی از مغازه پدرجون برام لواشک خریدی؟ و من هم از دیدن وسایلی که بوی خانوادمو میداد حس کردم ازونجا اومدم. بچه ام نه؟؟؟

الان هم که داری سی دی تراشه ها رو نگاه میکنی و بابایی هم زد زیر قولش و ما رو امامزاده صالح نبرد. من نمیدونم از دست این بابایی تنبل چکار کنم. خسته شدم !!!! چقدر تنهایی اینور و اونور بریم.. آخه مگه با یه جا نشستن مشکلاتت حل میشه؟!! من هم میشینم کنارت تا زودتر مشکلاتت حل بشه.. عجب عیدی. خدایا بزرگیتو شکر..

هیچی دیگه بیکار ننشستم. آماده ات کردم و واسه لب تاب رمز گذاشتم تا بابایی مشغول نشه و سوئیچ رو برداشتم و رفتیم پایین. تو مسیر میگفتم حالا دنبالمون میاد اما نیومد. منم داشتم فکر میکردم همین دور و ورها بگردیم..اما یه کششی منو میکشید سمت امامزاده صالح. سوار شدم اما نمیدونستم برم یا نه. یهو بخودم اومدم دیدم کلی از مسیر رو بسمت امامزاده رفته بودم.. دیگه محکم گازو گرفتم.

تو مسیر عمه زنگ زد تا از حال و روز ما بپرسه . منم کلی گله داداشو کردم. گفت بدرک که نیومد خودت ماشینو بردار و تو تهران بوق بوق بزن و هرجا دوست داری برو..دیدم راست میگه ازین ببعد باید همینکارو کنم..

تا قطع کرد باباعلی گلی زنگ زد گفت میای دنبالم حوصله ام سر رفت. گفتم نه اگه دوست داری خودت بیا.. ما بموقع رسیدیم و وضو داشتیم و رفتیم سر نماز جماعت.

اگه گفتین این خانم کوچولو کیه؟؟؟؟

بله محیا گلی:

 ازت پرسیدم ج ی ش داری گفتی نه.. اما همینکه اقامه رو دادن گفتی مانی ج ی ش!!! منو داری شلیکی بدو. ز وسط مرد و زن و بالاخره خودمو بموقع رسوندم. موقع نماز یه خانم مهربونی مراقبت بود. آ نگم که چند تا شکلات خوردی. هیچوقت امامزاده اینقدر با صفا نبود. من میدونم این کششه حتما امشب حاجتمو میده. چقدر چسبید.

و باز هم شکلات:

محیا ژست بگیر:

 به خاله جون ناس همونجا ا ام اسدادم و قدر دلش خواست. رفتیم سرخاک شهدای گمنام و دکتر شهریاری استاد دانشگاه خودمون تا بابا علی بیاد اونجا ببینیمش. سنگ سیاه قبرشونو که دیدی یاد خاله جون زهره افتادی و هی گفتی مانی خاله جون زهره ازینا داره!!!. مانی خاله جون رفت پیش خدا؟ مریض شد؟ خاله جون!!! چرا شربتتو نخوردی؟ برو خونه شربتتو بخور. بهت لواشک دادم گفتی دیدی مانی خاله جون زهره بهم چی داد؟؟؟من فدات بشم که تو یه جایی به این معنوی خاله جونو یاد میکنی..

این کارها چیه بچه آبرومو بردی:

ای مادرضایع کن!!!

خیلی ازینکه اونجا بودی خوشحال بودی و من فکر میکردم که ذوق سری پیشت تصادفیه..و من ازین بابت خوشحالم. بابایی که اومد هردو خوشحال شدیم. زیارتشو کرد و با هم رفتیم همون تجریش شاممنو (کباب کوبیده) خوردیم و رفتیم سمت پارکینک. ساعت 12 بود و من خیلی دلم در بند میخواست اما طبق معمول بابایی مخالفت کرد و شما هم خوابت میومد.

تو راه خوابیدی و تو پارکینگ بیدار شدی و اونقدر جیغ و داد کشیدی که من بزور تونستم دوباره بخوابونمت..

بقیه عکسها تو ادامه مطلبه:

و این عکسها:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (12)

مامان صدف
17 تیر 91 10:34
میخواستی یه زنگ بزنی به شوهر من. حتما" باهات میومد
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
دعا میکنم نه فقط یه دونه بلکه هر چی حاجت داری بگیری. برا منم دعا کن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیشد این دوتا عکسم بزاری همونجا تا ما رو با این سرعت لاک پشتی اینترنت گرفتار نکنی


دفعه بعد اگه بابا علی نیومد حتما زنگ میزنم به شوهرت. حالا ببینم غیرتی میشه یا نه..
مامان هستی
17 تیر 91 10:37
عزیزم با اون چادرش
مثل خاله قزی شده
زیارتت قبول


میسی خاله
مامان احسان
17 تیر 91 11:47
سلام ماشاله چه چادر میاد بهش ببوسش


ممنون خاله
مامان ملینا
17 تیر 91 13:19
لام زیارت قبول . ان شالله هر حاجتی داری برآورده بشه نازنین خانم چه چادر خوشگلی هم سرش کرده و بهش می یاد.التماس دعا از خانم خوشگله دارم
هدیه خدا- فریماه
17 تیر 91 15:46
زیارت قبول گل دختر. چه ناز شدی. خوشبحالت مریم جون. چه صفایی داره مکانهای زیارتی.
خوشحالم هنوز هستن کسایی که اعتقادات پایداری دارند. بعضی ها به قول معروف خرشون که از پل میگذره دیگه با کلاس میشن وروشنفکر. حتی از شادی مردم تو نیمه شعبان هم تاسف میخورن.نمیدونن که تمام پول و موقعیتی که بااون فخر میفروشن از لطف همین اعتقاداته.
ایشاله هر حاجتی دارید برآورده شه. فدای تو...


ممنونم گلم. بیا تهران با هم میریم. من که همه جوره پا هستم.. چه معنوی چه...
مادر ِآیاتای
17 تیر 91 15:48
سلام عزیزم.زیارت قبول.همیشه خوش باشی.چه تنهایی چه با همسر.


مامان کوروش
17 تیر 91 21:49
زیارت قبول خاله قزی


میسی خاله جون
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
18 تیر 91 3:46
عيدت قبول دوست جون با ايمانم. جاي ما رو هم توي حرم امامزاده صالح خالي ميكردي. ما كه بعد عمري اومديم و درست طلبيده نشديم. انشااله همه حاجتهاي خيرتون برآورده ميشه. درضمن عاشق اين محياي باحجاب و زيبا هستم به خدا


ایشاله. باور کن خیلی یادت کردم..
fahime
18 تیر 91 9:54
عیدت مبارک.زیارتتون قبول .یه جورایی مثه رفتارای من داری...تا مخالفت میبینم خودم و محمد صدرا تنهایی میریم ولی... بعد گله میکنه که جقدر ددری شده خانوم ما!
ولی آفرین به زرنگیت...متولی چه ماهی هستی ...آها فکر کنم فصل زمستان نه؟


خوب گفتی. والا شناسنامه ام 3 فروردینه. احتمالا همون زمستون بوده تا برای اینکه 59 بشم انداختنم فروردین. والا مادرجون موثق چیزی نمیگه..
هدیه خدا- فریماه
18 تیر 91 16:18
ای مریم جون منم زمستونیم. زمستان 59


ا خوشحالم
نرگسی
18 تیر 91 17:02
زیازتتون قبول .. ای جان چه جیگری شدههههههه ..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
19 تیر 91 5:17
توجه كردي به جاي زيارت قبول يا عيدت مبارك نوشتم عيدت قبول