3/ تیر/91
صبح ازینکه قرار بود بیدار نشی و تو خونه بمونی خوشحال بودم. اما بابایی موقع رفتن طی یه عمل ناجوانمردانه بوست کرد و بیدار شدی..
شیرتو دادم خوردی اما گریه کنان دنبالم راه افتادی. اون دوتا طفلی ها رو هم بیدار کردی. هرکاری میکردن راضی نمیشدی.. من هم گولت زدم و در رفتم.. و تو پارکینک پوست از سر بابا علی کندم.. اونم نادم، رفت سر کار..
ببین از بچه ام چطور پذیرایی میکنن..
محیا در حال کمک به مرجان و هردو کمک به من:
اینجا دخملی داره رب آلوچه میل میکنه..
الان هم زنگ زدم خونه صدای قهقه ات میومد. قرار بود خاله جون وحیده، دوشنبه که امتحانش تموم شد بیاد. اما چون الان باخبر شدم که دانشگاه بدلیل کنکور سراسری شنبه آینده هم تعطیله، شنبه با برو بچ شلیکی میریم شمال. مامان کوروش بفرما در خدمت باشیم..
دوربینو گذاشتم خونه تا عکس بگیرن..
وقتی رسیدم خونه خیلی دلم برات تنگ شده بود.. خونه و خودتون مرتب و منظم..امروز بچه ها کارنامشونو گرفتن و طبق معمول معدلشون بیست. من هم از طرف مامانشون بردمشون براشون تخت جدید سفارش دادیم. قبلش شاممو درست کرده بودم و برای نهار فرداتون قورمه سبزی و به بقیه کارام رسیده بودم.
شما تو راه تو ماشین خوابیدی و ما هم گذاشتیمت کنار مغازه تو ماشین. بیدار که شدی جیغ و فریاد و تو صندلیت ج ی ش کردی و خلاصه کلی بساط. علیرغم اینکه هر 5 دقیقه بهت سر میزدیم.. بعدش هم خریدهای دیگه رو کنسل کردیم و برگشتیم خونه. شام خوردیم و خوابیدیم