2/ تیر/91
صبح که بابایی خواب بود سوئیچ رو برداشتم و با خاله جون سمانه راه افتادیم سمت جمعه بازار. کله صبح هوا خنک و خوب بود و خیلی چیزهای خوشگلی هم داشتن. ما هم از میوه های روز خریدیم و اومدیم خونه مادرجون و حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ.
و تو باغ مامان بزرگ:
برای نهار کسی اونجا نیومده بود. جز عمو و زن عمو. بهتر. همش اونقدر اونجا شلوغه هیچی نمیفهمیم.. کمی با زن عمو تو باغ دور زدیم و گوجه سبز چیدیم و با شارون سگ عمو رضا عکس گرفتیم..
امیرحسین میگفت زندایی یه عکسی بنداز که وقتی شارون مرد بزنیم تو اعلامیه اش..بنظرم برای این کار عکس خوبی شده..
بعد نهار و استراحت برگشتیم خونه مادر جون تا هم وسایل و هم مرجان و مهرناز رو برداریم و بیایم تهران..
من فدای نیم رخت عشق مانی..
کلی از نشستنشون تو ماشین ذوق کردی اما ازونجایی که جاده ترافیک بود و راه طولانی دوباره قاط زدی. من نمیدونم ملت که تعطیلی هم ندارن از این جاده چی میخوان؟؟بقول بابایی دیگه شورشو درآوردن مردم... خلاصه کلی کلافه شدیم و ترجیح دادیم برای شام بریم خونه عمه مریم بومهن و ره آوردشونو دادیم و شما هم خواب بودی و بعد کمی استراحت اومدیم خونمون.
یک نصفه شب رسیدیم و من هم وسایل یخچالی رو جابجا کردم و سفارشات لازم رو به مرجان دادم و خوابیدیم