خدایا تو را شکر..
شکر..
شکر...
هرگز نميتوان باور كرد كه جويبار روان نيست ...
صبحها چون مدرسه ها تعطیل شده خیلی خلوتع. و من هم سریع اومدم محل کارم.. یه آژانس فرستادم ترمینال و خاله جون ناسِتُو برد خونه. گفتم کلی از دیدنش ذوق میکنی... اما...
این همون محیا جون با دکلته جدیدشه..
البته یه روبان ساتن باریک خریدم تا دو بنده اش کنم. آخه میدونم تو حرکتات موزونت احتمال افتادنش زیاده...
اما...
موقع ورودش خواب بودی و یه خواب وحشتناک راجع به ماهی دیده بودی و جیغ کشان و گریه کنان بود که من رسیدم..
دیدم کمی بدنت داغه. گفتم از خوابست. آماده شدین و رفتین بیرون و من هم چون کلی کار خونه داشتم موندم. بابایی هم اومد و فرصت خوبی بود تا دور از بچه ها در مورد مشکلاتش صحبت کنه.
دلم میسوزه. تا بخواییم راجع به این قضیه صحبت کنم اشکم میاد..
دیدم یهو در زدن. وای چه زود برگشتین. بله محیا گلی تبش شدید شد و بیحال بود. منم که یخ کردم. خوب بود خاله جون اومد و اگه نبود من دست تنها خودمو میباختم..
خیلی زود بود تا ببریمت دکتر. آخه هنوز علائمت رو نشده بودن. استامینو فن و پروفن رو یه درمیون شروع کردم. حالت بهتر شد و شروع کردی به بازی.. امیدوارم کش دار نباشه..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی