محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

6/ تیر/91

1391/4/7 10:36
نویسنده : مامان مریم
929 بازدید
اشتراک گذاری

صبح دستی به سرت کشیدم. تبت خیلی نبود. داروهاتو دادم و شیرتو خوردی و کنار خاله جون با آرامش خوابیدی و موقع رفتنم اصلا هم گریه نکردی. بقول بابا علی خاله جون ناستو از من بیشتر دوست داری..

نمیدونم تب ویروسی رو از کجا گرفتی. هفته های پیش تو مهد با اینهمه بچه تب دار اصلا نگرفتی. الان که یه هفتست مهد نمیری.. خدایا عظمتتو شکر...

رفتم زیارت عاشورا. اسم قشنگتو که تو زیارت عاشورا خوندن اشکم درومد.. خدایا همه نی نی های خوشگلو تندرست و سالم نگه دار.

بعد کارم رفتم سری به دفاع یکی از بچه ها زدم و دختر خوشتلش هستی رو دیدم

این هم هستی اصغری تو دفاع دکتری باباش:

این هستی خانم بابا و مامانش اصالتا اهل ارومیه هستن. باباش دانشجوی بهشتی تهران و عضو هیئت علمی دانشگاه قزوینه.خودش هم تا حالا با مامانش اراک زندگی میکرده و چند روز دیگه هم دفاع دکتری مامانشه. تازه یه مدتی هم باباش اتریش فرصت مطالعاتی بود و طفلک مادر و بچه تنها بودن. اینا رو گفتم تا بدونی شما نی نی ها به پای ما چی میکشید.

به بابا و مامانش گفتم که ما تو دوره ای بودیم که هم پدر مادرمونو اذیت کردیم و هم بچه هامونو.. ببخشید گلم. عوضش آینده خوبی در انتظار شماست انشاله..

بعد رسیدن به خونه،تو پارکینگ خونه هیچ ماشینی نبود و یه سری وسایل نقلیه دیگه بودن که حواسمو به خودش جلب کرد. من هم چون تنها بودم و آزاد نشستم براشون عکس انداختم. تو ادامه مطلب ببینید و بخندید.

با خاله جون وحیده رفته بودیم چشم پزشکی اما دکتر نبود و زودی برگشتیم خونه.

تا رسیدم بالا دیدم حالت خوبه و با استامینوفن تبت کم میشه و داری بازی میکنی. شنیدم به بچه ها گفتی: لباس نریم.. یعنی اونقدر بردنت بیرون برای خرید لباس که کلافه شدی..

تصمیم گرفتیم بریم پارک.. هم واسه شما و هم نگهبانان پارک هندونه ( مرجان و مهرناز و خاله جون وحیده) که عضو ثابت و هرروزه پارک بودن و الان مدتیه که ازش دور اتفتادن...

بچه ها هم وسایل الویه رو آماده کردن و من هم بقیه کاراش رو و زنگیدم به بابایی که بره پارک پلیس و ما هم راه افتادیم پیشش و ازونور به مهراب اینا هم زنگ زدیم که بیان. خیلی خوش گذشت بهت و این هم چند تا عکس:

محیا رو زمین قل میخوره:

معلومه که خدا رو شکر تبت قطع شده:

قربون ژستت:

بگم که این روزها خیلی خاله جون رو اذیت کردی. طفلک همش داره میشوره و خواهشای شما رو جواب میده. چون کنترل ادرارتو از دست دادی.. بیرون هم که نمیشه برن..واسه همینه که وقتی اون هست به من و بابایی نگاه هم نمیکنی..

شب برگشتیم خونه و زود خوابیدیم..

محیا با دخمل خاله ها:

مرجان میگه برای اینکه چنین عکسی بگیرم 17 سال صبر کردم. آخه شما یدونه دخمل خالهء این دوتا خواهری.. چه عشقی میکنن..

پدر و دختر الکی خوش:نیشخند

و مانی که دقیقا معلومه غمگینه اما برای تغییر روحیه همه، این وضعیت رو ایجاد کرده و تازه هم از سرکار برگشته..باز ته دلم میگم عیبی نداره. مشکل سلامتی نباشه، بقیه چیزها حله.

 البته مهراب اینا هم اومده بودن. بابایش هم که کاشان سر کارش بود و بابایی بطور مساوات بینتون تقسیم شد. شما رو برد  شهربازی و براتون شیر خرید.بابای مهراب دوست فابریک بچگی و همسایه بابا علیه..

اینا همون وسایل تو پارکینگه..تنهایی داشتم از خنده روده بر میشدم..

تازه هممون انباری هم داریم اما اینا که توش جا نمیشه..

ویلچر خانم ن طبقه اول:نیشخند

دوچرخه طبقه سومیها که به سقف آویزونه:

صندلی ماشین محیا که فعلا کاربرد نداره و منم زورم میاد 4 طبقه ببرمش بالا..

و نوشته روی ویلچرقهقهه

 بخدا همسایه های خیلی خوب و باکلاس و فهمیده و ساکتی داریم.. اما چه میشه کرد تو خونه های قوطی کبریتی مجبوریم از سقف پارکینگ هم استفاده بهینه بکنیم..

همینه دیگه که هر صبح و شام واسه پارک ماشین باید 45 دقیقه تو پارکینگ جلو و عقب کنیم. چه میشه کرد. باید مصالحت آمیز زندگی کرد. پارکینگ خودمون هم مال خانم دوشیزه بغلیه که مجانی در اختیار ما گذاشته. عوضش ما هم پارتیهای شبانه اش رو تحمل میکنیم. بقول مرجان همزیستی مصالحت آمیزنیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (20)

مامان مهرسا
6 تیر 91 9:41
محيا گلي چرا مريض شدي .خدايا دخترمون زودتر خوب شه كه بتونه حسابي بازي كنه و از حضور دختر خاله هاش لذت ببره


مرسی خاله آی گفتی.. مریم جون برو به کارهات برس که ایشاله خانم دکتر شدی نمیتونی ها شی رئیس
مامان امير
6 تیر 91 11:04
واي خدانكنه دخترمون مريض باشه انشاا... چيزي نباشه و محيا گلي زود زود خوب خوب بشه ومامان مريم از غصه ها دور باشه
matin
6 تیر 91 14:05
ای وای محیا جون چرا تب کردی حتما این مامانی خیلی مواظبت نیست
حال محیا چطوره ؟ خودت خوبی؟
دیروز ترجیح دادم تنها باشی فرصت مناسبی بود نخواستم مزاحم باشم


باشه عزیزم. ممنون لطف کردی. آره به کارام رسیدم.. والا اونموقع که مهد بود خوب بود. الان تو خونه سه تا مادر داره. نمیدونم چش شده..
مامان دانیال
6 تیر 91 15:06
آخی. عزیزم خیلی ناراحت شدم. میدونم چه احساسی داری. امیدوارم محیا جون هرچه زودتر خوب خوب و سرحال و تندرست بشه.


ممنون عزیزم
مامان ملینا
6 تیر 91 20:47
الهی دورت بگردم خاله بهتر شدی ان شالله؟
مامانی بهمون سربزن ختم قرآن داریم


چشم اومدم دیدم
نرگسی
7 تیر 91 0:23
الهی بگردممممممممم عزیز دلممم ایشالله که چیزی نیست و زودی خوب میشه مامان مریم مهربون ..


منونم گلی خانم
مامان هستی
7 تیر 91 9:09
سلام مریم زودی بیا از حال محیا برام بگو
نگرانشم


ممنون خاله جون. بهش گفتم که هستی و مامانش دلشون برات تنگ شد.مرموزانه لبخند دلنشینی زد و ذوق کرد..
مامان دانیال
7 تیر 91 9:29
سلام مریم جون. حال محیا چطوره؟ آوردیش مهد یا خونه اس؟


سلام عزیزم. نه خونست. خاله اش هم اومده...تبش ریز و خفیفه. اما خدا رو شکر سرحاله.
مائده
7 تیر 91 9:45
میبینم که خالش هم اومده


بله دیگه..اینه..
مامان سونیا
7 تیر 91 10:00
وای عزیزم انشاالله زودی تبت پائین بیاد وخوب بشی تا مامانی هم خیالش راحت بشه خوشگل خانم


مرسی عزیزم که به ما سر زدی..
مامان هستی
7 تیر 91 10:16
از دست تو با این سوژه هات
همکارام فکر میکنن دیوونه شدم
جلوی سیستم از خنده روده بر شدم


مامان احسان
7 تیر 91 10:19
ایشاله همیشه سالم باشی محیا گلی قربون اون ژستهات


ممنونم خاله جون
پريا
7 تیر 91 10:25
انشاء الله که محيا گلی خوب بشه و ديگه مريض نشه. خوش به حالش با این خاله مهربون و دخترخاله های نازش، خدا براش نگهشون داره انشاء الله. عکسهای پارکینگ هم خیلی با حال بود. کلی خندیدیم. راستی مگه انباری نداريد که اوضاع اينجوريه؟ البته ببخشيد که من فضولی میکنم.


داریم اما مگه ویلچر و دوچرخه توش جا میشه؟؟؟
مامان دانیال
7 تیر 91 10:31
خدا رو شکر. انشااله خوب خوب میشه و همون یه ذره تب هم قطع میشه


ممنون که به یادشی..
matin
7 تیر 91 11:35
مریم جون سلام خیلی باحالی دختر . همه نوشته ها و عکسها یه طرف نامه خانم ن یه طرف منم که دیده بودم خیلی خنده ام گرفت امیدوارم همیشه بخندی اونهم از ته قلب ..........


ممنونم. واقعا موندم اینو پرستارش نوشته یا دخترش. با اون همه قر و ادا
مادر آیاتای
7 تیر 91 15:41
واااااااااای خدا کلی خندیدم از دست تو.اون خانوم ن روزی که من توحیات منتظر بودم تا وسایلمونو از تو ماشین بیاری فکر کنم زیارت کردم.دربالکن رو باز کرده بود و چادر به سر نشسته بود داشت بیرون رو تماشا میکرد. خواستم بگم بد نگذره. خلاصه اون یادداشت روی ویلچر تو...


تو هر جات بگی حق داری.. آره خوده خودشه..
fahime
7 تیر 91 20:03
ایشاله همیشه سالم باشی محیا گلی قربون اون ژستهات
نرگسی
8 تیر 91 0:43
وااااای کلی خندیدم از نوشته خانوم .. دوچرخه ی آویزون ! ای جونم محیا گلی چه کیفی میکنه و دختر خاله ها و خاله جون چه عشقی کنار هم .. ایشالله که همیشه تنتون سالم باشه و لبتون خندون .. مانی غصه و ناراحتی که چیزی رو درست نمیکنه .. توکلت به خدا باشه عزیزم ..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمدكوچول
8 تیر 91 3:06
آخي چه نامه قشنگي نوشته خانم .... . جداي از غلط املايي و انشايي همين كه ضمن عذرخواهي اطلاع رساني هم كرده خيلي خوبه.
عكسا واقعا جالب بود.


مرسی خاله
مامان کوروش
9 تیر 91 13:12
ای وایییییییییی من چقد عقبم
صورتت چی شده اخه ؟
این لباس مشکی و سفیده محیا چه خوشگله
بعد اونوقت شما کجایی
من نت ندارم نمی ام منو پیچوندی


منم دلم تنگ شده خواهر..کدوم لباس؟ توسی مشکیو میگی؟ آها تاپه رو میگی. خواهرم براش دوخته..قابل نداره..نوشتم!!! تو دوچرخه سواری افتادم..