6/ تیر/91
صبح دستی به سرت کشیدم. تبت خیلی نبود. داروهاتو دادم و شیرتو خوردی و کنار خاله جون با آرامش خوابیدی و موقع رفتنم اصلا هم گریه نکردی. بقول بابا علی خاله جون ناستو از من بیشتر دوست داری..
نمیدونم تب ویروسی رو از کجا گرفتی. هفته های پیش تو مهد با اینهمه بچه تب دار اصلا نگرفتی. الان که یه هفتست مهد نمیری.. خدایا عظمتتو شکر...
رفتم زیارت عاشورا. اسم قشنگتو که تو زیارت عاشورا خوندن اشکم درومد.. خدایا همه نی نی های خوشگلو تندرست و سالم نگه دار.
بعد کارم رفتم سری به دفاع یکی از بچه ها زدم و دختر خوشتلش هستی رو دیدم
این هم هستی اصغری تو دفاع دکتری باباش:
این هستی خانم بابا و مامانش اصالتا اهل ارومیه هستن. باباش دانشجوی بهشتی تهران و عضو هیئت علمی دانشگاه قزوینه.خودش هم تا حالا با مامانش اراک زندگی میکرده و چند روز دیگه هم دفاع دکتری مامانشه. تازه یه مدتی هم باباش اتریش فرصت مطالعاتی بود و طفلک مادر و بچه تنها بودن. اینا رو گفتم تا بدونی شما نی نی ها به پای ما چی میکشید.
به بابا و مامانش گفتم که ما تو دوره ای بودیم که هم پدر مادرمونو اذیت کردیم و هم بچه هامونو.. ببخشید گلم. عوضش آینده خوبی در انتظار شماست انشاله..
بعد رسیدن به خونه،تو پارکینگ خونه هیچ ماشینی نبود و یه سری وسایل نقلیه دیگه بودن که حواسمو به خودش جلب کرد. من هم چون تنها بودم و آزاد نشستم براشون عکس انداختم. تو ادامه مطلب ببینید و بخندید.
با خاله جون وحیده رفته بودیم چشم پزشکی اما دکتر نبود و زودی برگشتیم خونه.
تا رسیدم بالا دیدم حالت خوبه و با استامینوفن تبت کم میشه و داری بازی میکنی. شنیدم به بچه ها گفتی: لباس نریم.. یعنی اونقدر بردنت بیرون برای خرید لباس که کلافه شدی..
تصمیم گرفتیم بریم پارک.. هم واسه شما و هم نگهبانان پارک هندونه ( مرجان و مهرناز و خاله جون وحیده) که عضو ثابت و هرروزه پارک بودن و الان مدتیه که ازش دور اتفتادن...
بچه ها هم وسایل الویه رو آماده کردن و من هم بقیه کاراش رو و زنگیدم به بابایی که بره پارک پلیس و ما هم راه افتادیم پیشش و ازونور به مهراب اینا هم زنگ زدیم که بیان. خیلی خوش گذشت بهت و این هم چند تا عکس:
محیا رو زمین قل میخوره:
معلومه که خدا رو شکر تبت قطع شده:
قربون ژستت:
بگم که این روزها خیلی خاله جون رو اذیت کردی. طفلک همش داره میشوره و خواهشای شما رو جواب میده. چون کنترل ادرارتو از دست دادی.. بیرون هم که نمیشه برن..واسه همینه که وقتی اون هست به من و بابایی نگاه هم نمیکنی..
شب برگشتیم خونه و زود خوابیدیم..
محیا با دخمل خاله ها:
مرجان میگه برای اینکه چنین عکسی بگیرم 17 سال صبر کردم. آخه شما یدونه دخمل خالهء این دوتا خواهری.. چه عشقی میکنن..
پدر و دختر الکی خوش:
و مانی که دقیقا معلومه غمگینه اما برای تغییر روحیه همه، این وضعیت رو ایجاد کرده و تازه هم از سرکار برگشته..باز ته دلم میگم عیبی نداره. مشکل سلامتی نباشه، بقیه چیزها حله.
البته مهراب اینا هم اومده بودن. بابایش هم که کاشان سر کارش بود و بابایی بطور مساوات بینتون تقسیم شد. شما رو برد شهربازی و براتون شیر خرید.بابای مهراب دوست فابریک بچگی و همسایه بابا علیه..
اینا همون وسایل تو پارکینگه..تنهایی داشتم از خنده روده بر میشدم..
تازه هممون انباری هم داریم اما اینا که توش جا نمیشه..
ویلچر خانم ن طبقه اول:
دوچرخه طبقه سومیها که به سقف آویزونه:
صندلی ماشین محیا که فعلا کاربرد نداره و منم زورم میاد 4 طبقه ببرمش بالا..
و نوشته روی ویلچر
بخدا همسایه های خیلی خوب و باکلاس و فهمیده و ساکتی داریم.. اما چه میشه کرد تو خونه های قوطی کبریتی مجبوریم از سقف پارکینگ هم استفاده بهینه بکنیم..
همینه دیگه که هر صبح و شام واسه پارک ماشین باید 45 دقیقه تو پارکینگ جلو و عقب کنیم. چه میشه کرد. باید مصالحت آمیز زندگی کرد. پارکینگ خودمون هم مال خانم دوشیزه بغلیه که مجانی در اختیار ما گذاشته. عوضش ما هم پارتیهای شبانه اش رو تحمل میکنیم. بقول مرجان همزیستی مصالحت آمیز