7/ تیر/91
شهادت بهشتی در برابر مظلومیتش هیچ بود!!!
بابا بهشتی شهادتت مایه افتخار ماست.. پس بگو ما چقدر مظلوم واقع شدیم. به شما رفتیم..
صبح بخیر
امروز بابایی مصاحبه داشت و من هم با ماشین پویا اینا تا دانشگاه اومدم. دارو و شیرتو دادم و خواب بودی و هنوز هم خوابی.
آخه تا صبح صد بار بیدار شدی و من فقط یکی دوبارشو فهمیدم. آخه تو اتاق کنار خاله جون ناس بودی. 5 صبح بود که دیدم خاله جون داره تو حموم میشورتت. بله باز هم نتونستی خودتو کنترل کنی. آخه عزیزم تا حالا چنین چیزی سابقه نداشت. شاید واسه تبت باشه..بیچاره منو هم بیدار نکرد..
الان هم هر سه خوابیدین و طفلک بیدار شده داره برای نهارتون آشپزی میکنه..طفلکی دوشنبه ساعت 9 صبح امتحانش تموم شد و ساعت ده راه افتاد سمت ما.. عجب تعطیلات تابستونه ای...اما همینقدر که کنار شماست خوشحاله. بخصوص مرجان و مهرناز هم هستن..
خاله جون ناس دوستت داریم و امیدواریم تو شادیهات جبران کنیم.. واسه تعطیلات نگهشون داشتم و خودمون هم علیرغم اینکه شنبه بخاطر کنکور تعطیلیم نرفتیم شمال تا تو این وضعیت بابا علی تنها نباشه...ایشاله همه چی حل میشه..
ساعت سه با یکی از همکارانم که زیاد هم نمیشناختمش اومدم خونه. دم بعضیها گرم . فقط با هم سلام علیک داشتیم و قبلا هم سرویس بودیم..
رسیدم خونه دیدم هنوز داغی و صدات هم گرفته. اما آبریزش نداری. یه شیاف گذاشتم و گذاشتمت تو سینک ظرفشویی.آخه نمیذاشتی پاشویه ات کنم..
بمیرم که اینقدر نحیف شدی..
بعد زنگیدم باباعلی و اون هم سریع اومد و بردیمت دکتر.. بله درست حدس زدم. لوزه ات متورم و چرکی شده بود.. کلی دارو داد.
بابایی هم اجازه نداد تا با شما به برنامه های از پیش تعیین شده مون برسیم. اومدیم خونه و کمی استراحت کردیم و هوا خنک شد. حدودهای 8 بود که تصمیم گرفتیم بریم امامزاده صالح. بچه ها خیلی دوست داشتن و برای شما هم جای بدی نبود.
خیلی ناراحت شدی وقتی دیدی همه چادر دارن و من چادرت رو نیاوردم. سری بعد ایشاله گلم
ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ شهرداری و دم اذان مغرب اونجا بودیم. تا وارد حیاطش شدی یهو گتی: مانی من کوچیک بوددددددددم. همینقدر کشدار..یعنی یادت اومد که قبلا آوردمت اینجا و این جمله رو با خوشحالی بارها تکرار کردی. یه طوری شدم و با خودم تصمیم گرفتم بیشتر بیارمت اینجا.به ما هم که خیلی نزدیکه..
چه صفایی داشت. بچه ها هم که تازه اولین بارشون بود خیلی دعا کردن. اولین پارت جوجه مرغداریشون هم که امروز رسید و کلی برای باباشون و دایی جون وحید و دایی جون اکبر تو کارشون که اینهمه زحمت کشیدن دعا کردن..
تا حدودهای ده شب اونجا بودیم. به باباعلی گفتیم دیر برمیگردیم اما نگران بودیم پارکینگ رو نبندن آخه نپرسیده بودیم تا چند بازه..رفتیم دیدیم تا 12 شب. افسوس خوردیم..ایشاله سری بعد.خاله جون هم تو راه یه کفش خرید. هرچند پاساژهارو داشتن میبستن.
اومدیم خونه و شاممون هم که آمادهه بود خوردیم و برای فردا نقشه کشیدیم..
اینجا هم چند تا عکسه..
بچه ها تو امامزاده صالح: