11/ تیر/91
صبح دختری گلم بخیر
صبح بیهوش خواب بودی. گفتم فرصت خوبیه تا تو بینی ات قطره بریزم. تا یه قطره چکید از خواب پریدی و گریه..
بعد از ذوق مهد کودک و هستی دیگه نخوابیدی.. تو راه میگفتی من که هستی نداشتم اینجا من که عمو شهرام نداشتم. هستی من دارم میام . گریه نکنی ها..
من قربونت برم که اینقدر هستی رو دوست داری. اما رسیدیم تو کلاس دیدیم خاله بهار میگه هستی امروز نمیاد و مامانش مرخصیه. فدات بشم الهی.
یهو پویا با دوتا کیک اومد و به خاله بهار گفت اینا رو آوردم تا با دوستام بخورم. منم گفتم پویا جون یکی رو بده محیا تا به خاله بهار بده. اونم نمیداد و گفت صبر کن همه دوستام بیان!! بعدش گفتم بده محیا نگه داره تا بقیه دوستاتون بیان. اونم قبول کرد و شما هم خوشحال شدی و گفتی مانی برو. و من با خیال راحت اومدم سرکارم. خوش بگذره گلم..
ساعت سه که اومدم دنبالت مامان محیا عظیمی پیشنهاد استخر رو داد. دیدم صندوق عقب ماشین تا حدودی وسایلشو دارم. دیگه رفتیم. وااای چقدر بهت خوش گذشت. همش تنهایی میرفتم. اما لذت دیدن شوق تو برام بیشتر از هر چیزی ارزش داره..
به به مسابقه:
محیا پس از شنا:
خسته کوفته رسیدیم خونه و بقیه مثل شبای تکراری دیگه..
دوش بعد از استخر: