محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

10/تیر/91

1391/4/12 10:41
نویسنده : مامان مریم
838 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 9 که بیدار شدیم تا بجنبیم خاله مریم زنگ زد و با آژانس دم در خونه بودن. ما هم ماشینو برداشتیم و با هم رفتیم گلدونه تا برای مهرسا جون خرید کنیم. مندیونه هم تا برسیم پایین، تو راه پله بهت گفتم محیا آیاتای اومده. آخه تا حالا مهرسا رو ندیده بودی.. با ذوق دوییدی پایین اما تا اونا رو دیدی بغض کردی. بچه برات مسئله نبود. همه رو دوست داری اما از خاله مریم خجالت میکشیدی. بعد چند دقیقه یخت باز شد..

اینا همکادوی خاله مریم به محیا:

اینهم چند تا عکس خوشگل از مهرسا گلی:

بقیه عکسای قشنگش تو ادامه مطلبه:

سفارشای مادر آیاتای هم از گلدون نرسیده بود هنوز و ما هفته بعد قراره دوباره بیایم اینجا. خاله مریم مهربون هم برات یه بسته پازل فصلها و بازی خرید. شما هم به مهرسا جون ازون پازل تابلوییها که مانی قبلا براش خرید بود دادی.

دوستای دوره دانشگاه که تو شهر غریب باهاشونی مثل خوهر واسه آدم میمونن. من که باهاشون خیلی راحتم. کاش ما هر کدوم تو یه شهر مجبور نبودیم سالی یه بار همدیگه رو ببینیم..

بعد خرید لباسو بیخیال شدیم و رفتیم خونه. آخه هوا خیلی گرم بود. شما امروز کلا عصبانی بودی و ازینکه ما زیادی به این خوشگله توجه داریم کلافه شدی . و نمیذاشتی مهرسا دست به چیزی بزنه. اما خاله مریم با خونسردی آرومت میکرد و سعی میکرد زیاد اذیت نشی. کلا بچه ها دست به مادر ضایع کنیشون خوبه. البته وقتی مهرسا کف سرامیک افتاد دوییدی و رفتی سرامیکو زدی و ازینکه افتاد ناراحت شدی..مرسی دخملی مهربونم..

من هم که یه طرف آشپزخونه و یه طرف دیگه دوربین بدست ازین ناناس عکس مینداختم. ببینید چه عکسای قشنگی. با اینکه دوربین مامانش از من حرفه ای تره اما به گمونم تا حالا چنین عکسایی نگرفته..

بعد نهار هم زودی رفتن تا به بازدید های دیگه شون برسن. خاله جون مریم و عمو علی و مهرسا خوشگله حجتون قبول. ما رو هم دعا کنین!!! تو امتحانتون هم موفق باشین..

بابایی هم صبح برای مصاحبه رفته بود اما چون ماشین نبرد خیلی از طول راه کلافه شده بود. بعدش هم رفت سر کارش. الان من خوابیدم و بیدار شدم و منتظر بابایی ام و شما خوابیدی گلم..

شام لازانیا درستیدم و شما میگفی ماخارونی و خیلی دوست داشتی و هر کی زنگ میزد بهش میگفتی که داری ماکارونی میخوری. نوش جونت گلم..

مهرسا گلی:

اینجا مامانش بهش میگفت مهرسا ماهی بشو و اون این شکلی میشد. جالب اینکه من میگفتم انجام نمیداد. میخواستم بزنمش...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان صدف
11 تیر 91 13:27
چه پیشی نازی.
میوووووووووووو


مرسی خاله مموشیه..
نرگسی
11 تیر 91 14:41
ماشالله هزار ماشالله چه چشمای خوشگلی داره .. مانی این پست ثابت ادامه ی مطلب خیلی نازههههههه ..
مامان ریحان عسلی
11 تیر 91 17:09
سلام ماشالا به محیا و ماشالا به مهرسای ناز
مامان مهرسا
12 تیر 91 9:00
مرسي خاله.ممنون از لطفتون.خيلياذيت شدين ولي به ماخيلي خوش گذشت.محيا گلي هم خيلي مهربونه انشاالله بيان خونه ما جبران كنيم.


ممنون خاله جونم
نگین مامان رادین
13 تیر 91 16:56
سلام خاله جون براتون دعا می کنیم و شما و اقای بابایی هم نگران نباشید ایشاالله همه چی جور میشه و مشکلی پیش نمی یاد ،خاله بله عروسک چشم ابیتون رو دیده بودیم ولی چون سرمون حسابی شلوغ بود و از طرفی هم چون من گه گاهی حتی مجال نفس کشیدن رو از مامان می گیرم نتونسته بود براتون کامنت بزاره وگرنه هر روز میاییم دیدنتون


ممنونم عزیزم