محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

9 /تیر/91

1391/4/11 8:43
نویسنده : مامان مریم
338 بازدید
اشتراک گذاری

 گفتم بچه ها اومدن خونمون اینکارو کنم و اونکارو کنم. میخواستم مثلا آشپزخونه و بریزم بیرون و نظافت چی  بیارم و دیوارها رو بشوره. اما پشیمون شدم. آخه طفلیها براشون سخت میشد.

اما صبح که بیدار شدیم فرش اتاق خواب و آشپزخونه رو جمع کردیم تا ببریم فرش شویی. فرشهای پذیرایی راحت جمع میشن. خونه دیگه حسابی بهم ریخت. با بچه ها رفتین سری آخر خرید و من افتادم بجون خونه. تو آشپزخونه رو هم بعد تی کشیدن ف روفرشی پهن کردم تا فرشای تمیز رو بذاریم. کمی هم تو تغییر اتاق خواب از خدم نظر در کردم تا ببینم میشه اجرا کنم یا نه..

تا برگردین ظهر شد و منم کارم تموم شد و بابایی که همچنان در حال استراحت. من هم دراز کشیدم تا کمی خستگیم در بره..

میز نهارو گذاشتم و بعدش کمی بازی کردین و خاله جون خوابوندت و نیم سعت بعدش بردمشون ترمینال. الان هم که خوابیدی و میترسمم بیدار بشی چه به روزمون بیاری.. با عمه هماهنگگ کردم که شام بیان اینجا تا با فاطمه بازی کنی و کمی بتونی نبود بچه ها رو فراموش کنی. چون خودشون مهمون دارن معلوم نیست بیان یا نه. اگه نیومدن با مهراب میبریمت پارک..شهریار هم که خونه مادرجونشه.

کاش ما هم میرفتیم..عصر جمعه خوبی در انتظارمون بود. فردا هم که بخاطر کنکور تعطیله و من هم برنامه خاصی ندارم.. بالاخره عصر جمعه کشدار ما تموم شد و من از خستگی حس رفتن به جایی رو نداشتم. بابایی هم همینطور.

محیا پس از رفتن بچه ها:

اما شما عجیب دختر خوبی بودی و گویا همه چی رو درک کنی.اصلا بهونه بچه ها رو نگرفتی. من و بابایی هم خیلی تعجب کردیم.. و همین باعث شد که ما توخونه بمونیم و جایی نریم. دخترم همیشه تو زندگیت اینقدر سازگار نباش.چون حتی خود من ه چیزایی رو ازت دریغ میکنم. وایستا پاش و بخواه.

خاله مریم مامان مهرسا توچولو قول داد که فردا بیان سمت ما . خلاه مریم دوست و هم اتاقی دوره لیسانسم بود آخه خاله برای مصاحبه امتحان دکتری اومده بود تهران. دو روز دیگه هم قراره برن مکه. اونا بیرجند زندگی میکنن. خوابیدیم تا فردا زودتر بیدار بشیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

fahime
11 تیر 91 10:42
سلام مریم جون چقدر خاطراتتو خوشگل مینویسی...راستی امان از دست این بیرجندی ها آخه شوهرمنم بیرجندیه و سخت مشغول گذراندن دوره دکتری...
دانشجویه و حسابی عاشق درس و ... خلاصه عروس بیرجند یا شدم کلا تو شهرشون همه تحصیل کرده اند و دنبال درس...


راست میگی. من قبل ازدواج دوستم زیاد نمیشناختمشون..