8/تیر/91
حالت خیلی بهتر بود. هر چند خیلی خوب داروهاتو نمیخوری و بچه ها با هزاران کلک به خوردت میدن. بعد صبحونه ساعت 11 آماده شدیم سمت جمهوری. تو این گرما و با مترو..بچه ها هروقت میان، نرن جمهوری نمیشه.. بعدش بهرستان و فقط مرجان یه کیف خرید و ساعت سه برگشتیم خونه. کالسکه ات رو هم بردیم و نصف مسیرو توش خواب بودی. پس اذیت نشدی..
سریع کوکو سبزی درست کردم و آش رشته برای شب بار گذاشتم. تا 7 آماده شد و ما هم رفتیم تا برای تخت بچه ها تسویه کنیم و برای خاله جون (مامان بچه ها) مانتو مجلسی بخریم. تا برگردیم ده شب بود.
یه کاسه آش ریختیم برای بابایی آنا جون که تنها بود و بابایی براش برد. آخه آنایی رفته بود رشت خونه مادرجونش.
دیگه از خستگی پاهام تاول زد. بیهوش خوابیدیم..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی