محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/ خرداد/91

صبح زود بیداری و دانشگاه و مهد کودک!! خدا رو شکر عشق به هستی کشوندت تو کلاس و ما هم زدیم بیرون. با خاله شیرین رفتیم زیارت عاشورا و الان هم سرکار تا با داستانهای اینجا دست و پنجه نرم کنیم.  امروز تایم نهار بجای سالن میرم استخر تا یه ساعت به دور از دغدغه ها به خودم آرامشی بدم. شرمنده گلم. میتونم ساعت 3 برم تا تو باشی. اما نمیخوام اونجا هم دنبالت بدوم تا شر به پا نکنی!!   با همه شیطنتهات دوستت داریم. من و بابایی و وقتی خوابیدی ( بقول بابایی) هزارتا پونصدتا هشتصد تا بوست میکنیم.. این هم دختر شر من که از کارهای دیروزش هنوز هلاک خوابه!!! دم مهد: سر ظهر استخره رو رفتیم و چقدر چسبید. با خاله شیرین میخوایی...
24 خرداد 1391

22/ خرداد/91

صبحت بخیر!! دوشنبه ها روز خوبیه. عمو شهرام میاد و تولد دارید و من بابت فرستادنت تو مهد خیلی راحتم. صبح پرنیا قرتی رو دیدیم و با هم آماده شدید و رفتید سمت سالن..و زودتر از بچه های کلاستون و دوتایی منتظر شدین تا بقیه برسن.. این هم یه عکس از جیگرها تقدیم به عمه نرگسی تا سر صبح جیگرش حال بیاد: لباساتو از دیشب پوشوندم تا صبح بیدارت نکنم. کثیفش کردی و نذاشتی عوضش کنم. عشق دامن کوتاهه شما دخملای قرتی کشته منو..خوش بگذره.. محیا دم مهد با دوست جونیهاش: و تغذیه دم مهد: محیا داره پرنیا رو تاب میده: تو خونه اصلا استراحت نکردم و بعد تماس تلفنی با مامان آنا قرار شد بریم 7 حوض دورتون بدیم...
23 خرداد 1391

21/ خرداد/91

دیگه کمر خرداد شکست.. بیخیال همه اتفاقاتی که قراره تو تیر بیفته.. خیره ایشاله.. صبح بابایی دیرتر از ما بیدار شد. بخاطر جنگ بین روشن بودن یا نبودن کولر نتونسته بود بخوابه.. ما هم واسه اینکه با یه 20ت جریمه حالم ون گرفته نشه زود از خونه زدیم بیرون.. تو مهد هم خوابت میومد و جات رو انداختم و درسا هم خواب بود و شما که رو دشکت ولو شدی  من هم یواشکی زدم بیرون. بعدش نمیدونم چه اتفاقی افتاد. روز خوبی داشته باشی.. محیا دم مهد: سوپتو آوردم اونجا بخوری چون تو خونه ادا در میاری: و این هم محمدرضای گل و گلاب: تو خونه هم اول بهونه باباتو گرفتی و تلفنی سفارش بستنی و ایساتیس (اسمارتیس) &nbs...
22 خرداد 1391

20/ خرداد/ 91

عین اینایی که اولین باره سرکار میرن شب از استرس خوب نخوابیدم.. شاید بخاطر کولره. همش نگرانم پتو از روت بیفته. هی یکیمون کولر روشن میکنه و اون یکی خامکوش. تا شما اذیت نشی. واقعا تو گرما هم نمیشه خوابید. صبح هم با استرس کله صبح بیدار شدم. به همه کارام رسیده بودم. فرصت خوبی بود تا چند خط کتاب بخونم...  صبح تو مهد خیلی گریه کردی. یکهفته ای تو شمال سراغی از شیر خشک نگرفتی اما امروز صبح میخواستی..نمیدونم اگه شیر خشک بهت ندم چی بدم. تو محل کارم که دو روز مرخصیمو کشیدن جلو چشمم. ظاهرا در اتاقم دو روزه که باز مونده و چون دستگاهها خیلی مهمن من باید جواب پس بدم. کار کار دانشجوهاست و من باید بهشون کلید میدادم اما سهل انگاریشون پای من ن...
21 خرداد 1391