20/ خرداد/ 91
عین اینایی که اولین باره سرکار میرن شب از استرس خوب نخوابیدم.. شاید بخاطر کولره. همش نگرانم پتو از روت بیفته. هی یکیمون کولر روشن میکنه و اون یکی خامکوش. تا شما اذیت نشی. واقعا تو گرما هم نمیشه خوابید.
صبح هم با استرس کله صبح بیدار شدم. به همه کارام رسیده بودم. فرصت خوبی بود تا چند خط کتاب بخونم...
صبح تو مهد خیلی گریه کردی. یکهفته ای تو شمال سراغی از شیر خشک نگرفتی اما امروز صبح میخواستی..نمیدونم اگه شیر خشک بهت ندم چی بدم.
تو محل کارم که دو روز مرخصیمو کشیدن جلو چشمم. ظاهرا در اتاقم دو روزه که باز مونده و چون دستگاهها خیلی مهمن من باید جواب پس بدم. کار کار دانشجوهاست و من باید بهشون کلید میدادم اما سهل انگاریشون پای من نوشته میشه... هیچی همش بهونه ای بود واسه اینکه دیگه هوس مرخصی نکنم..
سر ظهر با مامان محمد مهدی اومدم مهد. اما شما خواب بودی..دوستت دارم گلم.. تمام دنیای منی.. مسکن منی..
این لباست رو هم خاله جون دوخته..وقتی رسیدیم خونه بهونه گیریهات شروع شد. هر کی زنگ میزد میخواستی صحبت کنی. دایی جون خیلی لز گریه هات ناراحت شد و بهش قول دادم ببرمت بیرون..کمی دور میدون نشستیم. آب نماهای موزیکال خراب بودن. برات بستنی و شیر خریدم و خوشحال برگشتیم خونه. بابایی هم خسته بود و تو خونه حسابی استراحت کرد..
با اون آقا عرفان هم دوست شدی. پسر مودبی بود که با مامان بزرگش اومده بود بگرده:
اینجا هم رفتی تو حوض خالی و یهو عمو باغبون دعوات کرد و شما هم در حال فرار:
جای آنا توچولو خالی بود.