محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

18/ خرداد/91

1391/3/20 9:32
نویسنده : مامان مریم
800 بازدید
اشتراک گذاری

صبح تو خونه مادرجون همش دراز کش و لحظه های آخر تنبلی و مفت خوری رو با تمام وجود لمس میکردم. یهو حجم کارای سرکار و خونه یادم اومد. واااای اثاث کشی!!

تا 4-5 غروب هم با اومدن باباعلی از خواب بیدار شدم. دیگه 5:3 غروب بود که راه افتادیم.

 تازه داشت کنسل میشد. آخه بابایی گفت فردا صبح زود. با وجودیکه امشب همه خونه مادرجون جمع بودن ترجیح دادم غروب حرکت کنیم. سر صبح حالم خیلی بد میشه. تازه تا راه میفتادیم ظهر میشد و گرما اذیت میکرد..

موقع خداحافظی به همه گفتی دیگه دوستتون ندارم. میخوام برم شهریار بریم پارک. بمیرم برات که با گوشت و پوستت درک کردی که قضیه چیه.. دم مغازه دایی جن تا خداحافظی کردیم خوابیدی و دم اذان مغرب امامزاده هاشم بودیم که بیدار شدی. یهو گریه ام گرفت و شما هم شروع کردی گریه.. از بحانی که خدای نکرده بوش میاد ترس برم داشت. کارخونه های اطراف کارخونه باباعلی اینا یکی پس از دیگری دارن بسته مین. کارمون چی میشه؟ خونه؟ خدایا بداد همه برس..

بابایی گفت الان جای این حرفها نیست. بریم پایین آش رشته بخوریم.. هوایی تازه کردیم و سوار ماشین شدیم. و تا خود تهران همش خاله جون ناز رو صدا میردی و میگفتی بریم خونه پدرجون.. ساعت ده شب تو خونه بودیم.. سریع جابجا شدیم و خوابیدیم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان کوروش
20 خرداد 91 13:34
عزیزم نگران نباش انشا... همه چی به خوبی تموم می شه و یه خونه خوب هم پیدا می کنی


مرسی عزیزم
مادر آیاتای
20 خرداد 91 18:59
قربون گریه ت برم خواهر. ازحالا اصلا پیش بینی چیزی رو نکن.مگه تکلیف کی تو این زمونه مشخصه که مال یه قشر خاص بخواد باشه؟!!
نسترن
22 خرداد 91 9:45
تا اینجا خوندم وای چقدر عکسات قشنگ بود هزار ماشالله بابا این بابایی عجب صفایی میکنه مامانی و دختری به این نازی داره


مرسی عزیزم. ما هم با این بابایی صفا میکنیم