محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

15/ خرداد/91

1391/3/20 9:15
نویسنده : مامان مریم
848 بازدید
اشتراک گذاری

 امروز روز پدره. این روز رو به همه تبریک میگم. مطالب زیبایی رو تو پست پارسال گذاشتم که تو چند پست قبلی آدرسشو گذاشتم

 6صبح وسایلم رو جمع کردم و تو ماشین گذاشتم. زنگ زدم باباعلی که بیدار بشه. اما گفت حسش نیست.. (شیرازی بازی) من هم وسایلو برگردوندم تو اتاق.. و کمی خوابیدم و برای امروز برنامه ریزی کردم.

 اولش رفتم برای دوستت پرنیا یه زنبیل بخریم تا جوراب شلواریشو بذاریم توش و بهش بدیم . تولدش چند روز گذشت. ماشاله مامان خوش سلیقه اش از بس براش همه چی میخره آدم میمونه براش چی بگیره.. گفتی که من هم بیاد. میدونستم که علیرغم اینکه یه دلش روداری مجبورم برای شما هم بخرم. چون قضیه مثل گل دیروز میشد.

 

 

دوتا زنبیلها رو گرفتی دستت و با مادرجون و خاله جون عسل رفتیم ملاقات دوتا خاله هام که حالشون زیاد خوب نبود. اونجا هم تو هر دو زنبیل میوه پر کردی و گفتی مانی برای پرنیا هم بیکیلات ( پرتغال) ببریم..کلی هم گریه کردی:

این عکس رو هم خودت از خودت انداختی:

بابایی هم اومده بود خونه مادرجون و کمی استراحت کرد تا ما اومدیم. بنده خدا مامان بزرگ و باباعلی از پذیرایی چند روزه مهمونها خیلی خسته و کوفته شده بودن و دم نمیزدن. البته دور از جون بعضیهاشون، یه سری دیگه اصلا پیش خود حساب نبودن و با حرفها و اُردرهاشون حسابی خسته شون کرده بودن.. من هم که اصلا حوصلشونو نداشتم و اکثرا خونه مادرجون میموندم.

بخدا حتی موقع برگشتن هم تشکر نکردن. بگذریم.. به محمدحسین و بابامامانش با این اوصاف اصلا خوش نگذشت..  

نهارمونو خوردیم و هی دودوتا چارتا کردیم بریم تهران یا نه. چند جا زنگ زدیم و دیدیم جاده افتضاحه و بابایی هم فردا کار بانکی مهمی تو بابل داره که اگه انجام نده مجبوره هفته بعد بخاطرش برگرده. بهتر دیدیم یه مرخصی دیگه بزنیم تو رگ. الان هم که دارم اینا رو تایپ میکنم بابایی بعد استراحت بعد نهار رفت وشما هم رفتی خونه مهرناز جون و من هم عصری میام تا بریم پارک..

شب هم خاله جون اینا اینجان. باید برای شام کمی کمکشون کنم. دیگه از اینهمه مفت خوری خجالت میکشم. اما چقدر زود به این نتیجه رسیدم..

مایع ماکارونی  رو آماده کردم و راه افتادیم. من که رسیدم هنوز شماها نیومده بودین. تنها کمی نشستم و دیدم سنا و سحر هم اونجان.بعد کمی بازی و خوردن تنقلات برگشتیم خونه مادرجون.

(نمیدونم چرا فلاش دوربینم کار نکرد؟)

 ماشاله شما هم که به قسمت شهربازیش اصلا علاقه ای نداری فقط به عشق سنا رفتی اونور..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان کوروش
20 خرداد 91 13:29
ای گفتی شیرازی بازی
همسر محترم شیرازی ان؟
بابا ماشا... چقد این شیرازی ها خجسته ان فقط فکر بخواب و بگرد !


نه بابا. ایشون روی هرچه شیرازی رو تو تنبلی کم کرده..
مادر آیاتای
20 خرداد 91 19:08
میبینم که خوب این شیرازی ها رو مورد عنایت قرار میدید.


عاشقشونم